The Child fights ⁷⁷

57 11 92
                                    

دارکل همچنان نمیتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
پای راستش را روی دسته مبل گذاشت و با آن قیافه ای که در نظر هری بسیار پرنس‌گونه و درخشان به نظر می آمد، درحالی که نامه را در دستش گرفته بود خنجرش را از غلاف بیرون کشید و مانند یک شوالیه با لحنی که هری از بچگیشان تا کنون از او ندیده بود گفت:«آه برادر ح*شری عزیزم، به تمام این دیوار های کهنه و تمام آن درخت های سر به فلک کشیده قسم میخورم که تا پای جان فرزندت را همانند دو پسر خودم دوست خواهم داشت و...»

صدایش را پایین اورد و ادامه داد:«هرچند تو پدر خیلی ک*صخلی میشی...»
و دوباره با صدای رسا و بلند قبلی اش گفت:«اما من قسم میخورم بهترین عموی...»
هری بلند شد و نزدیک امد و قبل از اینکه دارکل بفهمد، لگدی قدرتمند به مبل زد و همراه سقوط ان، دارکل نیز روی زمین افتاد و خنجرش کنار گوشش در زمین فرو رفت.

دارکل بلند شد و لباسش را مرتب کرد و با لبخند عجیبش گفت:«اه پس برادرم انقد از این موضوع خجالت میکشه؟!»
هری قرمز شد و یقه او را گرفت و کمرش را به دیوار چسباند. دارکل پوزخندی زد و در یک حرکت، مچ های دو دست برادرش را گرفت و آنها را به کمر هری چسباند و با ساعدش روی گردن هری، او را به دیوار چسباند.
گفت:«که اینطور...»
-«اون لبخند ک*یریو از رو صورتت بردار.»

لبخند دارکل بزرگتر شد و هری، از پشت لگدی به بین پاهای برادرش زد.
قدرت بدنی هری دست کمی از قدرت بدنی دارکل نداشت و دارکل، از درد روی زمین نشست و سرش را روی زمین گذاشت. رسما نمی‌توانست از درد نفس بکشد.
بریده بریده گفت:«چه مرگته مرتیکه؟ میخوای قناصم کنی؟!»

هری یقه اش را مرتب کرد و گفت:«نه. فقط میخواستم ببینم خوب رشد میکنه یا نه. ظاهرا خیلی خوبه. کاملا بزرگ و جوری که به دارکل لوسیوس شد میاد.»
از بین لبهای دارکل آهی خارج شد و سرش را کمی چرخاند که گویی سربی، زیر قفسه کتابخانه توجهش را جلب کرد. دستش را جلو برد و آن گوی سنگین را در دست گرفت‌.

به سختی بلند شد و وقتی که توانست روی پاهایش بایستد، گوی سربی را به طرف برادرش پرت کرد.
گوی، به بین پاهای برادرش برخورد کرد و این بار هری بود که از شدت درد روی زمین زانو میزد‌.
دارکل گفت:«ولی ظاهرا مال تو رشد بهتری داره برادر.»

طولی نکشید که با بلند شدن هری، بچه بازی های آن دو شروع شد.
پسر اول خانواده و شاهزاده خاندان، مانند بچه های زبان نفهم درحال پرت کردن هرچیزی که دم دستشان می امد به سوی یکدیگر بودند و در تمام این مدت، دیاکو در چهارچوب در ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. زمانی که دید دیگر دارند به سمت خراب کردن عتیقه های گران قیمت می‌روند صدایش را صاف کرد و در بین هیاهوی آن دو داد زد:«اقایون! اگه اندازه گیریاتون تموم شد یه خبر مهم دارم.»

دارکل از موضع خودش پایین امد و لباس هایش را مرتب کرد و گفت:«اه تقریبا یادم رفته بود.»
سپس تشری به هری زد و گفت:«تقصیر توعه مرتیکه.»
هری شانه ای بالا انداخت و گفت:«خیلی فضولی خب.»
-«گ*ه نخور.»
و هری دیگر چیزی نگفت.

دیاکو با خودش لحظه ای فکر کرد که وقتی هری به عمارت می‌آید دارکل تبدیل به پسر بچه ای شر میشود که در درونش، مدت زیادی سرکوب شده؛ انگار‌ که پسر بچه ای با انرژی وصف ناپذیر کودکی و لجبازی غیر قابل انکار، درونش بیدار میشود. سیریوس به نوعی حق داشت که آنقدر حرص بخورد، دارکل در بچگی واقعا غیر قابل کنترل به نظر می آمد.

دارکل رو به دیاکو گفت:«گزارش.»
دیاکو گلویش را صاف کرد و چشمانش را بست و شروع به حرف زدن کرد:«به تمام کسایی که گفتید دعوتنامه فرستادم، همینطور به تمام افراد بالا مرتبه زیر دستتون؛ و تصور میکنم بیشتر از چهارصد نفر در مراسم شرکت کنن. بلاخره خیلیا میخوان پسر های شاهزاده رو ببینن... .»

-«ساعت؟»
دیاکو به ساعتش نگاه کرد و گفت:«کمتر از سه ساعت دیگه. تمام لیست غذا هایی که نوشتید هم تدارک دیده شدن و همه چیز آمادست. فقط یه چیزو میخواستم بپرسم... .»

-«بگو.»
دیاکو نفس عمیقی کشید، انگار که از گفتن ان میترسید. سپس گفت:«درمورد آیدن و ربکا. باید حضور داشته باشن؟
برای ایدن خیلی خطرناکه که بین اون همه هیولا باشه و ربکا، ما باید اونو به عنوان مادرشون معرفی کنیم؟»
هری گفت:«البته که باید بکنیم. از زیر بوته که عمل نیومدن برادرزاده هام.»

دارکل نفسش را بیرون داد و گفت:«اما اگه به عنوان مادرشون معرفی بشه شایعه ها بیشتر میشن. اگر من باهاش ازدواج نکرده باشم که نکردم بحث بچه های نامشروع میشه.»
هری گفت:«مگه مهمه برادر؟ از کی تاحالا شاهزاده بزرگ به حرفای مردم اهمیت میده؟»
-«بزار زرمو تموم کنم مرتیکه.»
سپس ادامه داد:«اما اگه بدونن که هیچ ازدواجی در کار نیست حضورش در مراسم هم بی معنی به نظر میاد.»

دیاکو کمی به زمین نگاه کرد، سپس دست هایش را به هم چسباند و گفت:«میفهمم ولی متوجه نمیشم.»
هری گفت:«حتی اینو منم نمیفهمم برادر واضح تر بگو چی تو فکرته.»

دارکل به سمت پنجره رفت و همانطور که از لای پرده سرک میکشید گفت:«حضور در مراسم میتونه بیانگر این باشه که ما ازدواج کردیم و من ابدا اینو نمیخوام و حالا که ازدواج نکردیم، از نظر بقیه احتیاجی به حضور یه دختر ساده که بچه های منو به دنیا اورده نیست.
ولی همینطور باید مادرشون معرفی بشه چون ممکنه شایعه ها درباره تمام دخترای خاندان های بزرگ رواج پیدا کنه و این باعث میشه همه ی اونها برای مادری بچه های من جلو بیان و این باعث میشه که دشمنانمون از اینیم که هستن بیشتر بشن.»

برگشت به هری نگاه کرد و ادامه داد:«باید چیکار کنیم برادر؟»
دیاکو گفت:«اگر آیدن کنارتون باشه چی؟»
هری پس از کمی فکر کردن جواب داد:«نه، اولا که واسه ایدن با اون بوی خون قوی خیلی خطرناکه. دوما اگر گرایش برادرم لو بره باز هم به دلیل کلیشه های افکار قدیمی دشمنها بیشتر و بیشتر میشن.»

دارکل گفت:«از لحاظ بوی خون که میشه یکاری کرد. میتونم دستور اون معجون های عجیب و غریب مری رو بدم. قبلا هم چیزی دیدم که مخفی کردن بوی خون رو ممکن کنه.»
-«اما روی یه فرشته تاثیری داره؟»
-«کاملا که خون نقره ای فرشته ها رو نداره. پس فک کنم جواب بده. میمونه مسئله ی بعدی که جنسیته... .»

دیاکو با خوشحالی گفت:«اوه! کار خودمه. یه جادوی انسانی فوق العاده برای عوض کردن جنسیت آیدن به طور موقت به نام گریم!»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now