The abscond ⁹⁸

38 8 32
                                    


دارکل پایش را روی پایش انداخت و کتاب کلفت سیاه رنگ را ورق زد. نام "قوانین کائنات و مجازات ها" به رنگ طلایی بر روی جلد ان میدرخشید. عصبانی بود اما نمیخواست به او فشار بیاورد، باید سعی میکرد حواسش را پرت کند. نمیتوانست بگذارد پسرش همینطور پشت سر هم هر شب در کلاب های دعوا پلاس باشد و هرروز قبل از طلوع با صورتی کبود و خونی از پنجره به خانه برگردد.

-«اوه، اینو گوش کن: قانون ششصد و سیزدهم، شیاطین حق کشتن موجودات الهی همانند فرشتگان را ندارند و نخواهند داشت؛ هرگونه تخلف از این قانون باعث مجازات سنگین و غیر قابل عفو خواهد بود که به شرح زیر است.
شیطان متهم به علت نقض قانون، در هر شرایط و سن و مرتبه ای که نیز باشد به روز و ماه و سال تولد خود برخواهد گشت و زندگی خواهد کرد. برای امادگی تحمل زندگی ای پست و طولانی مدت، مدت زمان یک هفته لازمه است تا بتوان مقدمات تبعید در زمان را فراهم نمود و شیطان مذکور [درصورت خونخوار بودن]، به همراه تمامی سه نسل از خاندان خود شامل پدر و مادر والدین، والدین، خواهر و برادر های والدین، خواهر و برادر ها، فرزندان و فرزندان خواهر و برادر ها [که دارای جسم زنده هستند] تبعید خواهد شد و افراد خاندان نیز به همراه شیطان متهم محکوم به زندگی در زمانی خواهند بود که مطلقا به انها تعلق ندارد.»

-«چرا اینا رو واسه من میخونی؟»
-«خودت که نمیخونیشون، علاوه بر اینا، شاید لازمت بشه. به هرحال... دیاکو به من گوش کن.»
و سپس دارکل بلند شد و به سمت پسرک رفت و گفت:«باید بدونی اگر باتو از گلیمت دراز تر کنی نه تنها خودت، بلکه بقیه خونوادتو هم پایین میکشی.»
دیاکو چیزی نگفت که دارکل ادامه داد:«حالا بقیشو گوش کن.»

دوباره نگاهش را به کتاب انداخت و شروع به خواندن کرد:«در پی علت مجازات: شیطان پست حق کشتن فرشته ی پاک را ندارد، حتی اگر ان فرشته در قلمرو او باشد؛ و به علت وجود طلسم خون در شیاطین خونخوار که انها را با خانواده خود متصل میسازد، انها نیز به اندازه شیطان قاتل در قتل مقصر خواهند بود و فرای سن، جنس، قدرت و....»
-«باشه فهمیدم. شکار فرشته ممنوع. کاملا واضحه حالا میتونم برم؟»

دارکل کتاب سنگین را در اغوش دیاکو انداخت و با اخم غلیظی به او گفت:«نه نمیتونی بری. همینجا میشینی و تک تک قوانینو میخونی. قرار نیست بزارم بیشتر دیوونه بازی دربیاری.»
و سپس شمرده شمرده ادامه داد:«تک تک کلمه هاشو حفظ کن. همونطور که من وقتی همسن تو بودم اینکارو کردم.»

و بیرون رفت. دیاکو آهی کشید و چشمانش را بست. اخر مگر چه اهمیتی داشت؟ اصلا چه ربطی به موضوع داشت؟ شاید او دلش میخواست برای سرگرمی فرشته بکشد، برای سرگرمی نیز به سال تولدش تبعید شود، مگر چه عیبی داشت؟ او از زندگی پست نمیترسید. او درمیان کثافت متولد شده بود و از بازگشت به ان ترسی نداشت. هیچ چیز دیگر نمیتوانست زندگی‌ را برای او سخت تر از این بکند.

به جلد چرمی کتاب نگاهی انداخت و وقتی به اندازه کافی صدای قدم های دارکل را دور شنید، بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیگاری از جیبش بیرون کشید و آن را با گرمای سوزناک کف دستش، که مستقیما از جهنم شعله میگرفت روشن کرد.

هرچند میدانست حق با دارکل است، اما نمیخواست به ان اعتراف کند. او داشت زیاده روی میکرد، اما هیچکس هم او را درک نمیکرد. مطمعنا اگر دارکل نیز در موقعیت او قرار میگرفت چنین کاری میکرد، حتی شاید دیوانه تر از او میشد. شاید کار هایی از او سر میزد که نه تنها دیاکو، بلکه هیچکس دیگر هم قادر به انجام آنها نبود. او نباید دیاکو را سرزنش میکرد، به هرحال، خودش بود که مدام میگفت رنجی که نچشیده ای را تمسخر نکن.

اما فرای اینها، دیاکو چقدر دیگر میتوانست تحمل کند؟ هرچه نباشد پسر شیطان بود، محکوم به تحمل و عذاب‌ پایان ناپذیر‌. آهی از میان لبهایش خارج شد. او پسر شیطان بود... او همچنان وظایفی داشت. شاید راه فرار مناسبی به نظر می آمد که از غمش به مسئولیت هایش پناه ببرد. هرچند آدمی نبود که از مسئولیت خوشش بیاید، اما مگر چه فرقی با مبارزه میکرد؟ در هر دو اندکی درد میکشید و حواسش پرت میشد. تنها تفاوت در ان بود که اگر ولیعهد خوب و مسئولیت پذیر میشد، دیگر لازم نبود نگرانی های پدرش را تحمل کند.

او دیگر خواسته ای در زندگی اش نداشت، تنها میخواست به پدرش خدمت کند. شاید اگر خود را از یاد میبرد، دردی که تحمل میکرد هم اندکی تسکین می یافت‌. کسی چه میداند؟ شاید هرکسی که کل فکر و ذکرش خدمت به شاهزاده است، زمانی با خود همین افکار را داشته.

در نهایت، هیچکس نمیتواند تشخیص دهد چه افکاری فراموش شده اند.
خب. اکنون چه؟

دود سیگارش را از ریه هایش به بیرون راند و از پنجره به بیرون زل زد. فضای تاریک محوطه جلوی عمارت، با چراغ هایی زردرنگ روشن شده بود و کسی، پای یکی از چراغ ها نشسته بود.
دیاکو نزدیک تر رفت، هرچند که برای دیدن نیازی به آن نداشت. ربکا بود، زانو هایش را در آغوش گرفته بود و انگار اهمیتی نمیداد که چه کسی نگاهش میکند. فقط میخواست در تنهایی مطلق به زندگی اش فکر کند‌.
اما دیاکو این را نمیخواست. شاید اگر میتوانست، کاری میکرد او هم همانند خودش زندگی اش را فراموش کند و برای کس دیگری نفس بکشد.

سیگارش را بدون خاموش کردن در زیرسیگاری بلور انداخت و با قدم های آرام و مطمعن، به طرف محوطه جلویی قدم برداشت.

Smell of bloodDove le storie prendono vita. Scoprilo ora