دارکل ایدن را جلوی زندان مرکزی برد.
سیسیل و شآن(که اکنون نامزد بودند) نیز جلوی در منتظر بودند، پس ایدن فقط مجبور شد از دور تماشا کند. شاید خودش متوجه نبود، اما کل مدت دست دارکل را گرفته بود و رهایش نمیکرد. اما گرمای دست ایدن، مانع آن میشد که دارکل بتواند متوجه چیز دیگری غیر از آن باشد.
دارکل به آیدن نگاه کرد. چشم های نگرانش، دنیای او شده بودند. نفهمید چه مدت به او زل زده، اما پس از مدتی آن چشمان زیبا بسته شدند و قطره اشکی روی گونه ی پسرک سر خورد.با تر شدن گونه های فرشته، دارکل لحظه ای چشمانش را با درد بست تا آن را نبیند.
لب زد:«ممنونم...»
دارکل چیزی نگفت و سرش را به طرف در زندان چرخاند. آن زن، سیسیل را در آغوش گرفته بود. دارکل نمیدانست در ذهن فرشته اش چه میگذرد، خوشحال بود؟ یا عصبانی بود که دارکل، لذت آن آغوش را از او گرفته است؟ شاید هر دو؟
مطمعنا آیدن هنوز هم دارکل را نبخشیده بود که با او و زندگی عادی اش، چنین کاری کرده. اما آب ریخته شده جمع نخواهد شد. اکنون، ایدن فقط احساس سپاسگزاری داشت که شاهزاده مادرش را نه فقط از مرگ، بلکه از آن مکان نجات داده. مادرش هیچ گناهی نداشت، زنی مومٔن بود که همیشه به کلیسا میرفت و به هر حیوان یا انسانی که به کمک نیاز داشت، با تمام وجودش یاری میرساند.
اینکه او کسی را کشته باشد نه تنها ناممکن بود، بلکه به طرزی عجیب مسخره نیز به نظر می آمد.مدتی پس از رفتن آنها، آیدن همچنان دست دارکل را گرفته بود و به در زندان نگاه میکرد. دارکل سکوت را شکست و گفت:«مادرت پیششون میمونه.»
ایدن باز هم چیزی نگفت و فقط سرش را روی شانه ی دارکل گذاشت. شاهزاده، موهای فرفری اش را نوازش کرد تا ارام شود و وقتی بهتر شد، سرش را از روی شانه ی دارکل برداشت.
-«چی میخواستی بگی؟»لحنش تغییر کرده بود اما هنوز بغض در صدایش به گوش میخورد.
دارکل گفت:«بهتر نیست بریم یه جای خلوت تر؟»
-«ج...جای خلوت واسه چی؟»
دارکل پس از کمی مکث گفت:«از آدما خوشم نمیاد.»آیدن قبول کرد و دارکل، او را جایی برد که تا کنون ندیده بود. مانند پارک جنگلی به نظر می آمد، اما متروکه بود. حصار های کنار جاده زنگ زده و کج شده بودند و علف های هرز، آنجا را پوشانده بودند و انگار خیلی کسی گذرش به آن مکان نمی افتاد.
جاده ای باریک و پوشیده از علف، از میان درختان عبور میکرد و به قسمتی عاری از درخت میرسید. قسمتی که به شکل نیم دایره بود و دور تا دورش، بجز یک سمت را درختان گرفته بودند و از پس نرده های آن سمت باز، چراغ های شهر چشمک میزدند. آنقدر ها هم مرتفع نبود که بتوان گفت روی کوه قرار دارد، تقریبا هم سطح شهر بود اما از آن فاصله فاحشی داشت.
هوا باز هم سرد شده بود، اما نه به سردی دستان دارکل. آیدن جلوی او ایستاد و گفت:«چی میخوای بگی؟»
دارکل هنوز هم مطمعن نبود. نوعی شک ناشی از ترس، او را به شدت آزار میداد. اگر آیدن نیز آن حس را نداشت چه؟ حتی اگر او هم چنین حسی داشت چه؟ اینده ی نامعلوم، بزرگترین دلیل ترس او بود.نمیتوانست انکار کند. چیزهای جدید همیشه او را میترساندند. از بچگی همینطور بود، برای همین دلش میخواست همیشه روی همه چیز تسلط داشته باشد. از چیزهای ناشناخته متنفر بود، بزرگ ترین خواسته اش در تمامی سال های زندگی اش، این بود که هیچ چیز ناشناخته و غریبه ای نتواند تهدیدش کند، اما این تپش قلب...
این قلب کوبنده ای که مدام داشت او را تهدید میکرد، اصلا عادی به نظر نمی امد. حتی غیر عادی هم به نظر نمی امد. با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که بله، این چیزی جز ترس از چیز های ناشناخته نیست. حسی که خیلی وقت بود فراموشش شده بود.نفسش را بیرون داد و به چشمان منتظر ایدن خیره شد. حتی نمیدانست باید چه بگوید، زبانش از بیان احساسات ناتوان مانده بود. احساس درماندگی در وجودش رخنه میکرد و همانطور بیشتر و بیشتر میشد، اما در نهایت فقط توانست زیر لب بگوید:«قسم به شکوه سکوت و حقارت واژه که گاهی شرح حال ممکن نیست...»
آیدن همچنان به او خیره شده بود. دارکل بلخره سکوت را شکست و گفت:«من باید یه چیز مهم بهت بگم...»
آیدن با اندکی شک گفت:«داری... میلرزی؟»
دارکل چیزی نگفت. آب دهانش را فرو داد و سعی کرد آرام بگیرد. این احساسات مزخرفی که داشت، او را شبیه یک پسرک تازه به بلوغ رسیده جلوه میداد.
-«راستش من.... .»نفسش را بیرون داد و گفت:«شیطان میتونه عاشق یه فرشته شه؟»
آهی کشید و قبل از اینکه ایدن جوابی دهد ادامه داد:«مهم نیست، به هرحال من مطمعنم که عاشقت شدم.»
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...