The smell of freedom ⁷⁵

65 11 15
                                    


دو برادر شِد، در کتابخانه بودند. دارکل مشغول خواندن کتابی کلفت با نام "اساطیر و خدایان" بود و هری مدام سعی میکرد از زیر زبانش حرف بکشد، اما او حرفی نمیزد.

هری دیگر کفری شده بود و میخواست شروع کند به فحش کشیدن برادرش را، اما با خدمتکاری که اجازه ورود میخواست ساکت شد.
خدمتکار، نامه ای در سینی نقره ای رنگ برایشان اورده بود، اما مخاطب نامه دارکل نبود.
برایش فرقی نداشت، در هر صورت کتاب را کنار گذاشت و نامه را گرفت.

رو به هری گفت:«کی آخه دیگه اینطوری نامه رو لوله میکنه؟»
و ساکت شد. انگار خودش پاسخ سوالش را یافته بود.
-«جزیره.»


[فلش بک/ نود سال پیش از آن]

سوروس دلش برای پسر بیچاره اش میسوخت. شاید اولین بار بود که دلش برای کسی یا چیزی میسوخت، اما احساس میکرد روح سرکش هری که با سخت گیری های سیریوس نیز آرام نگرفته نیازمند جاییست که برای خود پرواز کند.
روزی از روز های تنهایی هری، درحالی که سیریوس اجازه دیدن دارکل‌ را به او نمیداد سوروس پسرش را نزد خود فراخواند.
-«یادته گفتم هدیه تولد امسالت خاصه پسرم؟»

هری سرش را تکان داد. سوروس ادامه داد:«حالا میخوایم بریم ببینیمش. اما من نمیتونم نشونت بدم. بخاطر همین از یه نفر خواستم تا اینکارو بکنه.»
هری با قیافه ای شبیه علامت سوال به پدرش نگاه کرد.
کسی در زد، و پس از اجازه سوروس وارد شد. پیرمردی چروکیده با پوست افتاب سوخته اش، با ریش سفید و کلاهی کاپیتانی جلوی او ایستاده بود. بوی دریا میداد و لباس های کهنه اش به تنش زار میزدند.

سوروس دستش را روی شانه ی هری گذاشت و گفت:«با این پیرمرد میری. بهت همه چیزو میگه.»
و بدون آنکه بگذارد هری چیزی بگوید، او را به طرف پیرمرد اندکی هل داد.
پیرمرد خوش برخورد و مهربان بود، او به هری گفت که لباس های راحت تری بپوشد، چون به نظر می آمد اصلا از این لباس ها راضی نیست. هری نیز با خوشحالی به طرف اتاقش رفت و آن لباس هایی را پوشید که مطمعنا اگر کسی از خانواده او را با آنها میدید، برای ابد تنبیه میشد.

هری در گاری ای چوبی نشست که متعلق به پیرمرد بود. نام پیرمرد، "نپتون" بود و هری او را عمو نپتون صدا میزد. هرچند میدانست اگر پدرش بفهمد یک پیرمرد که حتی خوناشام هم نبود را عمو صدا میزند، او را میکشت. اما اهمیتی نمیداد. هری با عمو نپتون احساس ازادی میکرد.

آنها، آنقدر با آن گاری کوچک فرسوده و یک اسب نه چندان قدرتمند رفتند تا از جنگل خارج شدند و آنقدر از آن دور شدند تا به جایی رسیدند که هری به عمرش ندیده بود، ساحل.

نپتون، هری را سوار قایق بزرگ بادبانی اش کرد و از ساحل دور شد.
-«پدرت برات یه جزیره خریده و من هروقت که بخوای میبرمت اونجا.»
چشم های هری برق میزدند، یک جزیره بری خود خودش؟
وقتی به ان جزیره رسیدند، هری سر از پا نمی‌شناخت. اینکه یک مکان روی زمین کاملا متعلق به او باشد حس عجیبی بود. او بابت تمام درختان آنجا مسئولیت داشت، تمام خاک آنجا به او وابسته بود و او میبایست از همه گیاهان مراقبت میکرد.

جزیره ی بزرگی بود، با یک عالمه درخت و در قسمتی از جزیره خاک مرغوب وجود داشت که روی آن را علف های هرز سبز و بلند پوشانده بودند. تا زمان غروب خورشید در جزیره اش گشت و همه جای آن را حفظ کرد. نپتون روی صخره ای نشسته بود و به دریا نگاه میکرد. با غروب خورشید، هری نزد او برگشت و کنارش نشست.

نپتون داشت پیپ میکشید و هری گفت:«عمو نپتون، تو چرا بوی دریا میدی؟»
-«آدمها بوی جاییو میدن که بهش تعلق دارن اما ازش دورن.»
هری کمی سکوت کرد. سپس ادامه داد:«من بوی کجا رو میدم؟»
نپتون نگاهی به پسرک انداخت. ریشش را خاراند و پکی به پیپش زد.
دود درون ریه هایش را بیرون داد و گفت:«تو...تو بوی ازادی میدی.»

Smell of bloodWhere stories live. Discover now