میگویند زمانی که به کس، یا چیز مورد علاقه خود فکر میکنید یا نگاه میکنید، مردمک چشم شما میتواند تا پنجاه درصد بزرگتر شود.
دارکل نیز از میان در نظارهگر آن اتفاق بود؛ اما لحظه ای فرشته اش جلوی چشمانش امد و مردمکش در عنبیه قرمزش، بزرگ شد. حق با ایدن بود، او نمیتوانست بچه ی خودش را بکشد. علاوه بر ان، احساس عوضی بودن کرد و برای اولین بار از ان احساس ازرده خاطر شد. به ایدن اطمینان خاطر داده بود که کاری نمیکند اما داشت میکرد.
هرچقدر هم که لازم به نظر می آمد، هیچ چیز ارزش این را نداشت که از اعتماد فرشته اش سواستفاده کند.تنها کمی مانده بود تا لیوان به لبهای ربکا برخورد کند و دیاکو، رسما نفس نمیکشید. با بغض به ربکا خیره شده بود و همین که خواست او را از نوشیدن بازدارد، دستی جلو امد و پشت لیوان قهوه زد. لیوان روی زمین افتاد و شکست و مایع درون آن روی زمین پخش شد.
دارکل گفت:«فکرشم نکن بخاطر تو بود.»
و دستش را در جیبش فرو کرد و بیرون رفت.دیاکو نفسش را بیرون داد و خودش را روی تخت انداخت. ربکا که نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است، فقط به دیاکو نگاه کرد.
دیاکو پس از اندکی که از آن استرسش گذر کرد، تک خنده ای کرد و گفت:«شاید قهوه واسه بچه خوب نیست که اینطوری کرد.»
نمیدانست گفتن حقیقت، چه سودی دارد و نمیخواست بیش از ان ربکا را بترساند. ربکا شانه ای بالا انداخت و گفت:«وحشیه.»
و دستش را روی دهانش گذاشت. دیاکو روی تخت نشست و گفت:«لنتی! بیا امیدوار باشیم نشنیده باشه.»
ربکا سرش را تکان داد.[چند ماه بعد / عمارت دارکل لوسیوس شِد]
صدای دارکل در عمارت پیچیده بود:«این مردک بیخاصیت کدوم گوریه؟!»
دیاکو سعی در ارام کردن پدرش داشت:«پدر لطفا حالا که چیزی نشده فقط یه گربهس.... .»
اما کسی حریف عصبانیت دارکل نمیشد. گربه ی سفید رنگ، دمش را تکان داد و داخل کتابخانه رفت.-«اون مرتیکه جـ*ـاکش نمیتونه همینجوری یه گربه تـ*ـخمی اعصاب خورد کنو تو عمارت کوفتی من ول کنه و بره بمیره!»
و قدم هایش را به سمت کتابخانه تند کرد. دیاکو تقریبا پشت سرش میدوید:«پدر.. گوش کنید من مطمعنم موجود بی ازاریه نمیتونه دردسری داشته.... »قبل از تمام شدن حرف دیاکو، به کتابخانه ی بهم ریخته رسیدند. بیشتر کتاب ها روی زمین ریخته شده بود و یکی از کتابهای قدیمی، جلوی پای خانم کنتاکی باز بود. البته اگر بشود اسم آن را دیگر کتاب گذاشت. جای پنجه های گربه روی تمام برگه های تکه پاره ان به چشم میخورد و جلد پارچه ای اش نیز، پاره شده بود.
خون دارکل به جوش امده بود، بیش از ان نمیتوانست آن دردسر سفید و پشمالویی که هری در عمارتش رها کرده بود را تحمل کند. برادرش همیشه موجب دردسر بود. به سمت گربه حمله ور شد که گربه جیغی کشید و فرار کرد. دیاکو که هنوز از دویدن پشت سر دارکل نفس نفس میزد، خواست چیزی بگوید اما با خارج شدن گربه از کنارش و سپس عبور دارکل، بیخیال شد و نفس عمیقی کشید. با خود گفت:«اوضاع اصلا خوب نیست... .»
دارکل مسیر گربه را دنبال میکرد. میخواست آن موجود را بگیرد، اما ذهنش مشغول تر از انی بود که بتواند حرکاتش را پیشبینی کند و در زمان درست واکنش نشان دهد.
خانم کنتاکی، در پیچ راهرو ناپدید شد و وقتی دارکل انجا رفت ایدن را دید که گربه ی سفید، خودش را به پاهای او میمالید.
دارکل دست به سینه به او نگاه کرد و خانم کنتاکی به او پوزخندی زد، یا حداقل دارکل اینطور احساس کرد.
ایدن گفت:«چیشده؟»-«اون شیطان خبیث کوچولو... .»
و به ایدن نزدیک شد که گربه هیسی کشید و پشت پاهای ایدن مخفی شد. ایدن خندید و گفت:«مشکل چیه؟ چیکار کرده؟»
-«چیکار کرده؟ چیکار نکرده! این... .»
و میخواست فحشی دهد که با نگاه ایدن پشیمان شد.
آیدن نفسش را بیرون داد خم شد و گربه را بغل گرفت. تکان های دم گربه، بیش از پیش دارکل را کفری میکرد.دارکل با عصبانیت به سمت او امد که ایدن دستش را روی گونه ی او گذاشت و شاهزاده، برای اولین بار در ان روز ارام گرفت.
ایدن همانطور که خانم کنتاکی را در بغل گرفته بود، روی پنجه ی پایش ایستاد تا قدش به دارکل نزدیک تر بشود، و او را بوسید.لبهای شیرین و نرم فرشته دارکل را در خلسه ای عمیق فرو برد، انقدر عمیق که باعث شد از خانم کنتاکی برای عصبانی کردنش تشکر کند، اما پس از ان لحظه ای گربه از بغل ایدن بیرون پرید و موجب برهم خوردن تعادل او شد، دارکل نیز در ان حالت خماری تعادل خودش نیز دست خودش نبود و همین باعث شد که هردو روی زمین بیفتند و گربه، با عشوه دمش را تکان دهد و از جلوی دید محو شود.
ایدن خندید. صدای خنده ی فرشته گوشنواز ترین چیزی بود که دارکل به عمرش شنیده بود، یا میخواست بشنود.
ناخودآگاه دستش را روی کمر ایدن سر داد که باعث شد صدای خنده های ایدن قطع شود، و جای لبخندش را به صورتی متعجب و قرمز بدهد.
دارکل لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:«خیلی قشنگ میخندی... میدونستی؟»ایدن سرش را روی سینه ی دارکل گذاشت تا صورت خجالت زده اش را پنهان کند. دارکل ادامه داد:«همه چیزت زیباست.... چطوری انقد فوق العاده ای؟»
آیدن باز هم چیزی نگفت و فقط لبش را گاز گرفت. دارکل خوب بلد بود کاری کند قلبش تند تر از همیشه بزند.
دارکل گفت:«همه ی اخلاقات مثل ابر نرمه.»
و خودش از حرفی که زد خنده اش گرفت:«حتی نمیدونم چرا اینطوریه... ولی خیلی لطیفی... .»ایدن گفت:«اه بس کن! این حرفا رو از کجا میاری؟»
و خندید. باز هم ان صدای فوق العاده دلنشین...
دارکل دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. نشست که باعث شد ایدن نیز بنشیند، اما هنوز روی پاهایش بود و با تعجب به او نگاه میکرد.ابدن نفهمید چگونه از روی زمین بلند شده، یا با چه سرعتی دارکل ایستاده و او را در آغوش گرفته، فقط لحظه ای به خودش آمد و دید دستش دور گردن دارکل حلقه شده و زمین را زیر پایش حس نمیکند. فقط دستان دارکل بود که او را در اغوش گرفته بودند.
-«ک...کجا میریم؟»
-«جاهای خوب خوب... .»
و ایدن مسیر اتاق خواب دارکل را تشخیص داد.
YOU ARE READING
Smell of blood
Vampire"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...