شبی از شب های عمارت سوروس شِد، هری به خانه برگشت و موجب برهم خوردن ارامش و سکوت خانه شد.
سوروس از او عصبانی بود، و مدام میگفت که نمیداند چگونه هری اجازه داده خواهرش با آن پسرک ولگرد بگردد و در اخر اینگونه همه را به دردسر بیندازد، اما هری نظری مخالف داشت. او میگفت پدرش چیزی از عشق نمیداند و او انتظاری هم ندارد.-«انتظار ندارم اتفاق قشنگی که بین اون دوتا بچه افتادو بفهمید پدر. هرچی نباشه شما یه شیطانید. شما هیچوقت نمیفهمید دیاکو چه حسی داره.»
و سپس با عصبانیت بدون آنکه اجازه دهد سوروس پاسخی به بی ادبی او بدهد از خانه باز هم خارج شد.
سوروس نمیدانست چگونه خشمش را تخلیه کند، پس به همسرش با عصبانیت گفت:«همه اینا تقصیر توعه! اگه فقط یکم رو اون پسره ی لوس سخت گیری میکردی هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد!»
-«من؟ شاید بهتر بود تو یکم کمتر بهش سرکوفت میزدی که از این خونه و خونواده انقد زده نشه! شاید بهتر بود یکم جلوی اون لرد عوضیو میگرفتی که انقدر اونو شکنجه نکنه!»سوروس از شنیدن حرف های فلوریا خونش به جوش می امد، آن زن به او و پدرش توهین کرده بود، یک گناه غیر قابل بخشش. چطور میتوانست پس از ان ثروت عظیمی که خاندان او و او در اخیتارش گذاشته بود، ان گونه با گستاخی با او سخن بگوید و انقدر نمک نشناس باشد؟
-«تو کل مدت نسبت به مرگ دختر من بی تفاوت بودی. نگران تنها چیزی که هستی فقط وجه خودته. تو هیچوقت هیچ اهمیتی به بچه هام نمیدادی!
هیچوقت واقعا به هری اهمیت ندادی. وقتی دیدی بدردت نمیخوره فقط یه جزیره واسش خریدی تا بتونی تاجایی که میتونی اونو از خودت و این خونه دور کنی. تو هیچوقت...»اشک های فلوریا روی گونه هایش جاری شدند و توان حرف زدن را از او گرفتند. اما سوروس هنوز عصبانی بود و با هر لحظه ای که میگذشت عصبانی تر میشد، چیزی در تک تک عصب های مغزش حرکت میکرد و او وادار به انجام کاری میکرد، عدم کنترل خشمش. خشمی که در تمامی این سال ها در مابین تشریفات و تجملات پنهان کرده بود اکنون به یک باره به بیرون میجهید و کسی قادر به مقابله با آن احساسات عمیق سرکوب شده نبود.
اکنون تمام غروری که به خاندانش داشت زیر پا گذاشته شده بودند، و او خودش هم خوب میدانست که بدون نام آن خاندان و قدرت و ثروتش، هیچ چیز نیست. هیچ کس. او جز برای اسم و رسم خانواده اش زندگی نمیکرد و تمام هویتش در اجدادش خلاصه میشد. او وظیفه داشت از ان غرور جاودان محافظت کند، حتی اگر به معنی الوده تر کردن دستانش باشد.
صدای جیغ ممتد در راهرو ها پیچید و هیچکدام از خدمتکار ها، جرئت تکان خوردن نداشتند.
سوروس از روی زمین رنگ شده از خون زن، بلند شد. تلو تلو میخورد و لباس هایش به تنش سنگینی میکردند. با پشت دست خون آلودش کنار لبش را پاک کرد که موجب خونی تر شدن صورتش شد.به جسد همسر زیبایش نگاه کرد. اکنون، چیزی جز یک بدن بی جان چیزی از او نمانده بود. داستان عشق، در نهایت با تعصب تمام شد. اشکی از گوشه چشم سوروس پایین چکید اما سریعا آن را پاک کرد و گفت:«هروقت نافرمانی شروع شد باید اونو خفه کرد.»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. زانو هایش سست شدند و روی زمین نشست. به قلب فلوریا که جلوی پایش بود نگاه کرد و ان را برداشت. به لب هایش نزدیک کرد و بوسه ای به ان زد، سپس سرش را بالا برد و گفت:«حالا ازم راضی ای پدر؟ اگر طبق سنت منو شاهزاده میکردی هیچکدوم از این اتفاق ها نمیافتاد. نه دخترم میمرد و نه هری میتونست از مسئولیت هاش فرار کنه. حتی شاید.....»
دست خونی اش را روی چشمانش کشید و گفت:«شاید برادرم هم هنوز زنده بود. شاید تو هم زنده بودی.»
صدای قدم هایی ناآشنا بر روی سرامیک های زمین طنین انداز شدند. قدم هایی با صدایی نه چندان بلند، اما سنگین و مطمعن. بوی سیگاری سبک.سوروس ان قدم ها را میشناخت. اب دهانش را قورت داد اما توانی برای برخاستن در خود نمیدید. صدای قدم ها به او نزدیک تر شدند و دقیقا پشت سرش، متوقف شدند.
دارکل روی پاهایش نشست و سمت گوش عمویش خم شد و گفت:«عشق همه رو دچار این توهم گمراه کننده میکنه که طرفشونو میشناسن. چه موقع میتونستی حدس بزنی تا این حد از عشق زندگیت متنفری؟ اونقدر که حاضری برای خونوادت بکشیش؟»خندید و پک دیگری به سیگارش زد:«مسابقه جالبی بود. وقتی اون تلاش های بیهودهش برای اینکه تورو به خودت بیاره دیدم، حقیقتا تعجب کردم. نمیدونم چی تو رو انقدر رو این خونواده تعصبی میکنه. مگه چه خاطراتی داری؟ مگه چی میدونی که انقدر.... .»
دیگر چیزی نگفت. سیگارش را در خون جاری شده روی زمین خاموش کرد و بلند شد. اما زمانی که میخواست برود صدایی ضعیف و لرزان گفت:«تو... تو مجبورم کردی اینکارو بکنم.»
دارکل پوزخندی زد و گفت:« برات آشنا نیست؟ من فکر میکردم اون پیرمرد مجبورم کرده خواهر عزیزمو بکشم، و همینطور هم بود. چون من فقط یه بچه بودم که سریع گول میخوردم. ولی تو چی عمو؟ قرن ها زندگی کردی و هنوز از خودت اراده ای نداری؟ چه رقت انگیز.»
و از او دور شد.
ESTÁS LEYENDO
Smell of blood
Vampiros"همیشه فکر میکردم بدون عشق زاده شدم، مثل اسمم، از دل تاریکی. اما... به نظرت خوشحالی چه رنگیه؟ من میگم مثل رنگ چشماشه!" دنیایی که خدا اون رو رها کرد و جهنمش، به دست یک خاندان نفرین شده افتاد. حکومتی که همیشه پر از زجر برای پادشاهانش بود، چه میشد اگر...