Don't miss your mom ¹³

109 22 0
                                    


تا دو روز آینده بعد از ان اتفاق، هری همچنان مدام در گوش دارکل میگفت که هرچه زود تر آن پسر را   به عمارت منتقل کند. البته آنها هنوز درباره این تصمیم چیزی به سیریوس نگفته بودند اما هری اطمینان داشت که نظر او هم همین خواهد بود.

بعد از گرفتن تایید این کار از سیریوس، دارکل هرچقدر‌ هم تلاش میکرد نمیتوانست از این مسئولیت شانه خالی کند. بلاخره به این نتیجه رسید که دور زدن این دستور غیر ممکن است و آن پسر را با لباس فرم آکادمی، همراه خودش به عمارت برد.

در طول مدتی که دارکل و دیاکو کنار یکدیگر بودند، دارکل سعی میکرد به او بفهماند که چگونه باید رفتار کند، یا از گذشته اش سر در بیاورد و دریابد که چگونه از حصار جادویی عبور کرده و آکادمی را به چشم دیده است، اما چیز زیادی به دست نیاورد زیرا خود دیاکو هم نمیدانست ماجرا از چه قرار است.

طولی نکشید که آن پسر توانست محدودیت های طلسم مانندی که دارکل برای کم دردسر ساز شدن او اعمال کرده بود را به سادگی به بازی بگیرد. این کار که تا قبل از آن امری غیر ممکن به نظر می آمد دارکل را به شدت شگفت زده کرد و برای کشف هویت حقیقی دیاکو مصمم تر شد.

دیاکو برای خودش در عمارت پرسه میزد و ترسی از حرف زدن با خدمتکاران نداشت. از بین همه خدمتکاران، پسری نظر او را جلب کرده بود و سعی میکرد بیشتر با او هم صحبت شود اما انگار هرچه بیشتر تلاش میکرد، بیشتر به نتیجه ای نمیرسید.

_«ظاهرت به خدمتکارا نمیخوره.» دیاکو گفت. درحالی که آیدن سرگرم چیدن کتاب ها در طبقات بود.
_«همینطوره.»

دیاکو باز هم سعی کرد مکالمشان را ادامه دهد:«اه من عاشق اینجام... خیلی زیباست.»
_«زیبا؟ فکر میکردم زندانی هستی.»

_«هستم، ولی این موضوع چیزی از زیبایی اینجا کم نمیکنه. علاوه براین، اونقدرا هم بد نیست. میتونم هرجا که بخوام برم و غذا های فوق العاده ای میخورم. دیگه چی میتونم بخوام؟»
_«نمیدونم... خونوادت؟»

دیاکو دیگر چیزی نگفت و آیدن متوجه آن شد که او سعی میکند از حرف زدن درمورد هر آنچه مربوط به اصل و نسب اوست دوری می‌کند.
لحظه ای بعد دیاکو با حالتی عصبی خندید:«خونوادم چی؟‌ نگران نباش من بچه نیستم. دلم واسه مامانم تنگ نمیشه.»

و بعد به سرعت بحث را عوض کرد:«من واقعا چیزای زیادی از این اربابتون نمیدونم. خیلی جذابه نه؟»
_«اگه بدونی چیکارا میکنه دیگه اینطور فکر نمیکنی.»

_«بهم بگو خب.»
آیدن نفسش را بیرون داد و گفت:«تو هیچکاری برای انجام دادن نداری نه؟»
دیاکو خندید:«حرف زدن با دوست عزیزی مثل شما از همه چی لذت بخش تره.»

آیدن کتاب در دستش را سمت او انداخت و گفت:«مزه نریز. از وقتت استفاده کن.»
_«قبلش از اربابت برام بگو. لطفا.»
_«مثل گربه ها میمونی. خیلخب باشه. چیز زیادی ازش نمیدونم... منم مثل تو اینجا جدیدم. اون انسان نیست...هست؟»

_«اه چشماشو دیدی؟ به نظر نمیاد چشمای انسان باشه. یه جورایی شبیه شینیگامیه.»
_«شینیگامی؟»
دیاکو شانه بالا انداخت. آیدن ادامه داد:«فقط چشماش نیستن آخه... اون...میدونی حیوونای وحشی چجوری به طعمشون نگاه میکنن؟ اون همینجوری بهم نگاه میکنه... تنها تفاوتش اینه که حمله نمیکنه. ولی خب بازم دلیل نمیشه ازش خوشم بیاد...»

_«احساس ناراحتی بهت میده؟»
_«حس میکنم هر لحظه ممکنه بکشتم‌. حس خوبی نیست.»

دیاکو خندید:«نه اون تو رو نمیکشه‌. اگه میخواست اینکارو بکنه همون اول میکرد.»

_«نمیتونی مطمعن باشی. اون واقعا قابل پیش‌بینی نیست. پدر و مادر خودشو کشت و میگفت تقصیر منه و من مجبورش کردم همچین کاری بکنه.»
دیاکو به سمت پنجره رفت و قبل از آنکه حرفش را بزند متوجه چیزی شد. پرسید:«ببینم... ول گشتن یه مشت آدم با لباسای قرمز و اسلحه های عجیب و غریب اینجا عادیه؟»

_«لباس قرمز؟»
خارج شدن همین دو کلمه از لب های آیدن کافی بود تا دیاکو بوی خطر را از پشت پنجره حس کند.
قبل از آن که آیدن بتواند حرف های دیاکو را درک کند و جواب منطقی ای به او بدهد، دیاکو به سرعت از اتاق خارج شد.

دیدن پسری جوانی که دیوانه وار در راهرو های عمارت میدود صحنه جدیدی برای خدمتکاران نبود، آنها پیش از آن هم تلاش برای فرار زندانیان را دیده بودند. تنها تفاوت دیاکو با آن زندانیان این بود که او فرار نمیکرد، بلکه به سرعت به طرف خود شیطان میدوید.

Smell of bloodKde žijí příběhy. Začni objevovat