part 4

45 6 21
                                    

(ملیکا)
علیرضا اصلا به ما نگاه نمیکرد.هر وقت حرف میزد مخاطبش بقیه بود.مانیا هم که داشت علیرضا رو میخورد از بسسسسسس نگاش کرد. منم اعصابم خورد شد. یکی با دستم زدم روی رونش. همون قسمتی که شلوارش پاره بود و روناش معلوم بود. چنان جیغ زد که علیرضا دستش رو روی گوشش گذاشت.

آخی الهی نمیخواستم اینجوری بشه ولی مانیا خیلی رو اعصابم بود. مانیا چنان نگام کرد که یعنی گفت به حسابت میرسم.اصلا اهمیت ندادم که مانیا چجور نگام کرد. فقط نگاهم به علیرضا بود که گوشش رو گرفته بود. حالا فکر میکنم کارم احمقانه بود.

فاطمه یواش توی گوشم گفت: خیلی ضایع هستیا!با این کارات همه میفهمن دیوونه.
بعد از اینکه چیزایی که سفارش دادیم و خوردیم، به خاطر اینکه هم ما هم پسرا خسته بودن، گفتیم که بریم استراحت کنیم. تا به اتاق رسیدم چادرمو در اوردم ،چون به شدتتتت گرم بود. هاتچاکلت هم خورده بودم دیگه هیچی.

خودمو رو تخت نرم و عزیزم پرت کردم. زهرا شاکی بالای سرم وایساده بود که لباساتو عوض کن. با یه بدبختی پاشدم رفتم سمت چمدونم . یه تی شرت آبی با شلوارک سورمه ای برداشتم . یکم در کمد رو باز کردم و لباسامو عوض کردم و با خیال راحت خوابیدم.

(علیرضا)
توی باشگاه با فرشاد و مهرشاد بودیم که سحر زنگ زد. این بار بیستم بود که زنگ میزد. انگار آلزایمر دارم. سحر میدونه که من هیچ وقت دیر نمیکنم چرا دوباره زنگ میزنه و یاداوری میکنه آخه. خسته بودم. امروز خیلی جلو بازو زده بودم. خود به خود اخم کردم. حس خوبی به اون ۶تا دختر نداشتم. پس دلیلی نمیدیدم که لبخند بزنم.

سوار ماشین فرشاد شدیم و به سمت کافه رفتیم . تا از ماشین پیاده شدیم، سیل طرفدارا دورمون جمع شدن. به زور لبخند میزدم و امضا میدادم که سریع تموم بشه و برن. اصلا حوصله نداشتم ولی خب هوادارام بودن. نمیشد که بد اخلاقی کنم. خیلی طول کشید.

وارد کافه شدیم، اول فرشاد رفت بعد مهرشاد. دیدم تا وارد شدن، دارن میخندن ولی من خندم نمیومد. همچنان اخم داشتم. سه تا دختر بودن داشتن با سحر عکس میگرفتن. بسممممم الله اینا دیگه کین. حالا فهمیدم چرا مهرشاد و فرشاد،میخندیدن.
توجهی بهشون نکردم. راه افتادم سمت میز که سه تا دختر چادری نشسته بودن با دومادمون و یه مرد مسنی که حدس میزدم سرهنگ باشه.

تا نشستیم یکی از اون دخترا اومد کنار من نشست. اَه حالا چرا این اومد کنار من. هیچی نگفتم. اول من به همه سلام دادم بعد فرشاد،بعد از اونم مهرشاد. یه نگاه کلی به دخترا کردم. چرا سه تاشون چادری بودن، سه تاشون این وضعی. اصلا سرهنگ چرا باید این عجوبه ها رو انتخاب کنه؟ اصلا نمیفهمیدم. سرهنگ گفت که دخترا خودشونو معرفی کنن.

از بین اون چادری ها یه دختری بود که کنار این عجوبه ی کناریم نشسته بود. معلوم بود خیلی استرس داره. چون مدام پاهاشو تکون میداد. اصلا ولش کن . چرا حرکت یه نفر اینقدر برام مهم باشه. اولین چادری، زهرا. دومی فاطمه. اخری هم ملیکا . این دختر کناری من مانیا و دوتای دیگه پروانه و ترانه بودن. مانیا که همش چرت گفت. پروانه هم که همش با جیغ حرف زد سرم رفت. ترانه هم مثلا خیلی شاخ بود. خب که چی؟ نگو کجا زندگی میکنی. انگار خیلی برامون مهم بود.

سفارشامونو دادیم. خیلی سرم درد میکرد. این چند روز درست نخوابیده بودم. الانم باشگاه بودم دیگه بدتر. یهو مانیا جیغ زد که سر دردم بدتر شد. دستم رو روی گوشم گذاشتم. این یکی دیگه چشهه. دیونن بخدا. بعد از اینکه سفارشامونو خوردیم، تصمیم گرفتم بریم استراحت . بهتررررر! به خونم که رسیدم. لباسامو کَندم.انداختمشون روی مبل. رفتم روی تخت. عادت داشتم که بدون لباس بخوابم. اصلا نمیتونم با لباس بخوابم. چشمم گرم شده بود که صدای پیامک گوشیم بلند شد.

بازم اون شخص بود که گفته بود : حالا آدم دورت جمع میکنی که بگی خیلی شاخم. وقتی همه چیتو ازت گرفتم، اون وقت میبینمت آقای عزازیل.
اعصابم بد تر خورد شد. باید هر جور شده میخوابیدم. تنها چیزی که باعث فروکشیدن عصبانیتم میشد ، خواب بود. با هر بدبختی بود خوابم برد.

توی یه جنگل بودم، صدای خنده ی شیرین دختری میومد. صورتش معلوم نبود ولی خیلی قشنگ میخندید.
اسممو صدا زد: علیرضا..... علیرضا

دیدم یکی داره تکونم میده: علیرضاااااااا..... هوییییی علیرضاااااااااا
پاشدم دیدم مهرشاد و فرشاد بالای سرم وایسادن و میخندن. اینا چجور اومدن تو؟
همین سوالو به زبون اوردم: چتونه؟ چه وضع بیداررررر کردنه؟چجور اومدین تو؟
فرشاد: اولا سلام علیکم. دوم اینکه آقا رحمت درو برامون باز کرد. بنده خدا دید که تو نمیای از آیفونت درو باز کنی ، از ته باغ اومد درو برامون باز کرد. سوم اینکه چه خوابی میدیدی که لبخند میزدی ؟راستشو بگو پری دریایی میدیدی؟ علیرضا تو خوابت سنگین نبودا!

یکی زدم پس کلش. مهرشاد به یه نقطه خیره شده بود. اصلا انگار توی باغ نبود. انگاری اون عجوبه ها روش تاثیر گذاشته. اگه خدا بخواد اینم دیوونه شد. آخی رفیقمو دیوونه کردن رفت.
علیرضا: چی شده مهرشاد؟
مهرشاد: واقعا به عشق در نگاه اول اعتقاد دارین؟
عجببب حدس درستی! علاوه بر دیوونه شدن، عاشق هم شده. چشمم روشن.

فرشاد: فقط بگو کیه؟ نمیخواد مقدمه چینی کنی.
مهرشاد: عاشق یکی از اون چادریا شدم . اسمش زهرا بود فکر کنم. احساس میکنم خیلی دختر خوبیه. همون موقع که دیدمش رفت توی دلم.
تعجب کردم. مهرشاد همیشه دخترای مانتویی میپسندید. دختر مذهبی دوست نداشت. همیشه میگفت دوست دارم دختری پیدا بشه که پایه باشه مشروب بخوریم. حالا چی شده. عاشققققق چادری شده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلاااااامممممممممم.
حالتون چطوره؟
همه چیزو از پارتای اول قضاوت نکنین!
این اولشه☺
کامنت و لایک یادت نره😎❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt