سلام سلام!
من اومدم با یه پارت جدید.
اول از همه تشکر کنم از کسایی که حمایتم میکنن و لایک میکنن و کامنت میزارن و کسایی که بوک منو توی ریدینگ لیستشون اضافه کردن. مرسی عزیزان❤ خیلی خوشحالم کردین.
خیلی دوستتون دارم💚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ملیکا)
اولش سکوت کرده بود. منم حرفی نزدم تا خودش شروع کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه،نفس عمیق کشید.بعدش یواش یواش شروع کرد تعریف کردن. از حرفای فاطمه تعجب کردم. یعنی نزدیک چهار سال این رازو پیش خودش نگه داشته بود. فقط به خاطر رفاقتمون؟ نگاهش کردم. توی این چهار سال رفاقتی که داشتیم، اولین بار بود اینجوری گریه میکرد. رفتم نزدیک تر. بغلش کردم. اونم انگار منبع ارامش پیدا کرده بود سرشو گذاشت رو شونم.یواش یواش شروع کردم آهنگ مورد علاقشو خوندم.
ملیکا: میخوام با تو جایی بشینم....
یا که ازت خوابی ببینم.....
کنار تو خالیه این شهر....
میدونی هر جایی که میرم...
چشمات کاری که میکرد با من......
هیچ ساقی نمیکرد......فاطمه: میخوام واس آخرین بار......
کنار تو شب مهتابی بمیرم....
شاید تلخ و بی مزه ولی مست چشاتم....
هنوز غرق نگاتم.....بعد از چند دقیقه گریه کردن سرشو از روی شونم برداشت. اشکاشو با شالش پاک کردم.شروع کرد از اتفاق امروز برام گفت.
ملیکا: خب خانم خانما پس داری کمک زهرا میکنی؟چرا بهم نگفتی؟ از این به بعد منم کمک میکنم. چون خیلی مهرشاد و زهرا به هم میان. دوست دارم رفیقم به عشقش برسه.
فاطمه: ولی تو اصلا به علیرضا نمیای.به نظرم مانیا جون بهتره.جانممم؟ همین الان این گودزیلا داشت گریه میکرد. حالا بلبل زبونی میکنه؟ چشمم روشن. هی خدا! یکم خاک گرفتم توی مشتم. بعد ریختم روش. شوکه شده بود. افتاد دنبالم. سعی میکرد خاک تو دستش بریزه روم ولی متاسفانه سرعتمو زیاد میکردم نمیتونست. توی یه لحظه مغزم دستور داد که به سمت علیرضا برم.
همینجور که داشتم میدوییدم فاطمه هم دنبالم بود. فاطمه دید که به پسرا داریم نزدیک میشیم، خاک توی مشتشو ریخت زمین.
فرشاد: فاطمه خانم به نظرم شما اشتباه فکر کردید. من نتونستم سرعتمو کنترل کنم خوردم به مریم خانم. تعادلشون رو از دست دادن مجبور شدم بگیرمشون.درموردم فکر بد نکنین لطفا.فاطمه: آقا فرشاد من در مورد شما فکر بد نکردم. خیالتون راحت.
علیرضا: سرهنگ گفته همگی بریم باشگاه برای اعلام نتایج.
فرشاد: فاطمه خانم وسایلاتون توی ماشین منه. میخواین با من بیاین؟
فاطمه یه نگاهی بهم کرد که یه نگاه منحرفانه ای بهش کردم. یواش با لب زدن بهم یه مرض گفت. بعد هر دوتامون زدیم زیر خنده. قیافه پسرا دیدنی بود. با یه قیافه ای که میگفت خدا شفاشون بده نگامون میکردن.
(شما هم از این رفیقا دارین که تا نگاه هم کنین بزنین زیر خنده؟ حتما تو کامنت بنویسید)بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم.
علیرضا: استرس داری؟
ملیکا: یکمی. علیرضا میشه قبل رفتن به باشگاه یه سوپرمارکتی وایسی. میخوام بستنی بخرم.
علیرضا: برای چی بستنی؟
ملیکا : از بچگی بستنی خیلی دوست داشتم. برای همین موقعی که استرس میگیرم، سعی میکنم بستنی بخورم.
هیچی نگفت. صورت علیرضا نشون نمیداد که مشتاقه من بمونم عمان. این اذیت و ناراحتم میکرد.چه توقعی دارم من؟ تا همین دیروز بهم بی محلی میکرد. انتظار دارم بیاد بگه ملیکا نرو!خدایا شکرت!علیرضا رو به روی یه سوپرمارکتی وایساد.پیاده شدیم و رفتیم تو. یه سری از فنای علیرضا اومدن برای عکس و امضا. منم رفتم سمت یخچال و دوتا بستنی قیفی برداشتم. حساب که کردم، اومدم بیرون. روی نیمکت نزدیک سوپرمارکت نشستم. بعد از چند دقیقه علیرضا اومد بیرون. دور و اطرافو نگاه میکرد. براش دست تکون دادم. اونم اومد کنارم نشست. بستنیو بهش دادم. خودم هم مشغول بستنی خوردن شدم.
علیرضا: با این حرف موافقی که میگه "عاقلانه انتخاب کردن و عاشقانه ادامه دادن"؟
ملیکا: آره. ولی اینم میشه که بگی عاشقانه انتخاب کردن و عاقلانه ادامه دادن. البته این جمله برای هدفی که داریم بیشتر به درد میخوره. اینکه هدف عاقلانه ای انتخاب کنی و عاشقانه ادامه بدی.(شما با حرف علیرضا موافقین یا ملیکا؟ نظرتون رو حتما بنویسید.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثل همیشه اگه از این پارت خوشتون اومد حتما لایک و کامنت فراموش نشه❤
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...