(علیرضا)
بعد از وارد شدنم به خونه سرهنگ، فرشاد رو دیدم. روی مبل خوابیده بود. اون اینجا چیکار میکرد؟ سرهنگ آروم رفت سمت فرشاد و صداش زد.فرشاد تا منو دید اومد و بغلم کرد.بعد دستمو گرفت و به سمت مبل هدایتم کرد. همون موقع زهرا یه لیوان آب روی میز گذاشت. اینا چشون شده بود. مگه اینا چی میخواستن بهم بگن که اینقدر میترسیدن.سرهنگ: علیرضا جان من متاسفم که اینو میگم.تو باید اینو بدونی. میدونم داغون کنندست ولی ازت میخوام سعی کنی آرامشتو حفظ کنی.
علیرضا: من اصلا مشکلی ندارم. الان فقط دلم میخواد شما حرفاتونو بزنید.
فرشاد چشماشو باز کرد. با گیجی اطراف رو نگاه میکرد. بعد از فهمیدن موقعیت، صاف نشست.توی نگاه فرشاد استرس دیده میشد. همش به من نگاه میکرد. انگار میخواست بدونه چه واکنشی نشون میدم. از اینکه اینا اینجوری رفتار میکردن، منم استرس گرفتم.سرهنگ: نمیدونم چجور بهت بگم. مهرشاد پشت این قضایا بوده. با ایزابل همکاری میکرده.
تا چند دقیقه مغزم هنگ بود. انگار هنوز اطلاعاتی که بهش وارد شده بود رو متوجه نشده. بلند زدم زیر خنده. امکان نداره. اینا میخوان رفاقتمون رو خراب کنن. همشون با تعجب نگاهم میکردن. سرهنگ با نگرانی نگام میکرد.فرشاد لیوان آب رو نزدیکم گرفت.مهرشاد چیکاررررر کرده؟ مهرشاددددد خواهرمو دزدیده؟ برای ملیکا تله درست کرده؟ زهرا چی؟ اونم گول خورده؟ لیوان رو گرفتم و با شتاب پرت کردم سمت دیوار. قلبم درد میکرد. حس میکردم دارن قلبمو فشار میدن. مغزم اِرور داده بود. رفیق ده سالم باید بشه، دشمنم؟ روی زمین زانو زدم.
موهامو با عصبانیت بین دستام گرفتم. سرهنگ نزدیکم اومد و پدرانه بغلم کرد. کی گفته مرد گریه نمیکنه؟ یه وقتایی مردا هم کم میارن.سرمو روی شونه ی سرهنگ گذاشتم و شروع کردم گریه کردن. این مدت خیلی بهم فشار اومده بود. این حقیقت تلخ کمرم رو شکست. ده سال کم نبود. ده سال زندگی با یه نفر بعد یهو بشه دشمنت. خیلی سخت بود.
(فرشاد)
تا به حال اشک علیرضا رو ندیده بودم. دیدن علیرضا توی این موقعیت خیلی دردناک بود برام. رفتم و محکم بغلش کردم. بعد از چند دقیقه اشکاشو پاک کرد و رفت عقب. بدون هیچ حرفی از خونه رفت بیرون. میدونستم اینجور موقع ها دلش میخواد فقط تنها باشه. هیچکس بهتر از خودش نمیتونست خودشو آروم کنه.سردردم بهتر شده بود. هنوزم نتونستم درک کنم چرا مهرشاد اینکارارو کرده. حالا باید یه فکر اساسی میکردیم که چجور ملیکا و سحر رو نجات بدیم.
سرهنگ: اول باید بریم خونه علیرضا و همه چیو چک کنیم.شاید ملیکا یه سر نخایی برامون گذاشته باشه.فاطمه:ایرپادش رو نمیتونم ردیابی کنم. به احتمال زیاد نتونسته روشن کنه و تا موقعی که خاموشه هیچ کاری نمیتونم انجام بدم.
زهرا: خدا کنه بلایی سرش نیومده باشه.
سرهنگ:ملیکا دختر سرسختیه.طوری نمیشه. یعنی امیدوارم که اتفاقی نیفته. زهرا باید خودتو جمع و جور کنی. باید این ماموریت کوفتی رو تموم کنیم.زهرا: اگه ببینمش خودم با دستای خودم میکشمش.
محمد از یکی اتاقا اومد بیرون. چقدر شلخته شده بود. معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست. خیلی وقت بود ندیده بودمش. سلامی کردم. اونم جواب سلاممو داد.
محمد: من پیش فاطمه میمونم. شماها برید. فقط با دست پُر برگردید. دیگه طاقت دوری از سحر رو ندارم.
سرهنگ: حتما پیداش میکنیم. نگران نباش. درست میشه.سرهنگ زنگ علیرضا زد و ازش پرسید که کجاست تا بره کلیدو بگیره.بعد از گرفتن آدرس سوار ماشین شدیم میدونستم این مسیر به طرف دریا میره.سرهنگ ماشینو روبه روی دریا پارک کرد. رفت و کلیدو از علیرضا گرفت. سوار ماشین شد و راه افتادیم.
به خونه علیرضا رسیدیم و درو باز کردیم. کیفی روی زمین افتاده بود. یکم اون ور تر یه صندلی بود که به حالت خوابیده روی زمین افتاده بود. کنارشم یه طناب به حالت تیکه تیکه روی زمین بود.
سرهنگ: اول دستکش هارو بپوشید. چون نمیخوام اثر انگشت خودتون بیفته روی هیچ وسایلی. همه جارو بگردید. هر چی پیدا کردین، بزارید توی این پلاستیک.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
خوبین؟!
خب ریدرای عزیزم. من مجبورم تند تند پارت بزارم که حداقل داستانو به یه جایی برسونم.
نمیخوام یادآوری کنم ولی مدرسه ها تا چند روز دیگه باز میشه. من درسام سنگین تر میشه و شاید خیلی کم بتونم پارت بزارم. تمام تلاشم رو میکنم که برای شما عزیزان پارت بزارم.😉
مثل همیشه کامنت و لایک فراموش نشههههه. مگه چقدر طول میکشه یه لایک کردن! بابا داستان به این قشنگی حیف نیست لایک نکنی☺
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...