part 93

19 4 6
                                    

(زهرا)
از صبح استرس داشتم. نمیدونم چجوری این قضیه رو به مهرشاد بگم. یعنی با فهمیدنش چه حالی میشه؟ تازه میخواستیم به هم برسیم ولی انگار تقدیرمون یه چیز دیگست. اینقدر توی فکر این بودم که چجوری به مهرشاد بگم که نفهمیدم، کِی رسیدیم.

وقتی رفتیم همگی بودن جز ملیکا. وایییی میخواستم از ملیکا کمک بگیرم. حالا نیستش. حتما اهورایی عوضی نذاشته بیاد. اَه گندش بزنن.
مهرشاد: زهرا چیزی شده؟ اصلا تو فکری. چرا دستات یخ کرده؟
زهرا: مهرشاد، من.. من میخواستم....
علیرضا: بچه ها بیاین دیگه. هوا تاریک بشه دیگه عکس گرفتن فایده نداره.

بعدش به طرف باغ رفتیم. معلوم بود مهرشاد نگرانه. چون تمام روز دستمو گرفته بود و ول نمیکرد. همش دنبال فرصت بود که باهام حرف بزنه. میخواست بدونه قضیه چیه که اینقدر پریشونم. دلم نمیخواست اینجوری بشه ولی باید بهش میگفتم. دلشو خیلی بد میشکنم. میدونم ولی نمیخوام پنهون کنم. حالا توی این اوضاع لوس بازیای پارمیدا دست بردار نبود. همش به علیرضا چسبیده بود. من نمیدونم علیرضا چرا باید تحملش کنه؟

دیگه نزدیکای غروب بود که ملیکا هم زنگ زد که داره میاد.علیرضا با شنیدن این خبر بی تفاوت بود. یعنی اونم ملیکارو فراموش کرده؟ مگه میشه؟ فکر کنم نمیخواد نشون بده. اخه ملیکا همش سرد نگاش میکنه. خیلی خوشحال شدم. چون ملیکا حتما یه راهکاری برام پیدا میکرد. به فاطمه نمیتونستم چیزی بگم. چون همش کنار فرشاد نشسته بود. نمیخواستم خوشیشون رو به هم بزنم.اگه به اون میگفتم، ناراحت میشد. بعدش باید به فرشاد میگفت.

ملیکا: سلام. ببخشید دیر کردم.
محکم بغلش کردم و بستنی که براش نگه داشتم رو بهش دادم. دستشو گرفتم و کشوندمش یه جای خلوت. اول با تعجب نگام میکرد. بعدش از صورتم فهمید که چیزی شده.

(ملیکا)
با چیزی که میشنیدم، باورم نمیشد. چرا اینقدر پدر و مادر زهرا بی احساسن؟ چرا حال زهرا براشون مهم نیست؟ با گریه کردن زهرا، دلم سوخت. بغلش کردم. همین حین چیزی به ذهنم رسید و توی گوشش راه حَلَم رو گفتم. با شنیدنش، نور امید توی چشماش دیدم.

خوشحال از اینکه یه جوری میتونیم قضیه رو حل کنیم، سمت جمعیت رفتیم. همشون اعتراض کردن که چرا یهویی رفتین و از این حرفا. از بین این همه آدم، مهرشاد ساکت بود و مشکوک به زهرا نگاه میکرد. بایدم شک میکرد. یهویی زهرا از جاش پاشد و دست منو گرفت. بعدش از جمع دور شدیم. دلم براش میسوخت. میدونستم با شنیدن این خبر خیلی دلش میشکنه.

واقعا بابا و مامانِ زهرا رو نمیتونم درک کنم. مگه دوره ی قاجاره؟دور هم نشسته بودیم. هر کسی هر چیزی میگفت. من فقط سعی کردم شنونده باشم.
سحر: وای هیچ وقت یادم نمیره. ملیکا تنبیه شده بود. به خاطر اینکه شب نتونسته بود بخوابه. هی مربی ازش ایراد میگرفت. خیلی بهش سخت گذشت....

گوشم سوت کشید و هیچی دیگه نشنیدم.یه تیکه از خاطره ی دیگه توی مغزم تکرار شد. دو طرف صورت یه مَرد رو گرفته بودم و داشتم میبوسیدمش. انگار ترسیده بودم. چون ضربان قلبم عادی نبود. پیرهنشو دراوردم و هلش دادم تا دراز بکشه. شروع کردم گردنشو بوسیدن. اونم اومد که گردنمو ببوسه که یهو گفت: نه.. ملیکا ببخشید.

با سیلی که زهرا بهم زد،از شوک در اومدم. این چه خاطره ایه؟ قیافه اون مرد مشخص نبود. صداشم نمیتونستم تشخیص بدم که مال کیه. یعنی من با کسی توی رابطه بودم؟چطور ممکنه؟ کاش از همشون میخواستم ماموریت رو برام توضیح میدادن. انگار اتفاق مهمی اونجا افتاده که از دست دادم. البته که سرهنگ این رو ممنوع کرده که کسی یاد اوری کنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های.
خوبین؟
چه میکنید؟
ببخشید دیر شد. وای بچه ها کنکور خیلی سخته. تازه امروز فهمیدم.😂
خیلی دلم میخواد کسایی که این داستانو میخونن، اسماشونو بدونم و ازشون تشکر کنم.😍
خیلی تلاش میکنم که داستانم براتون هیجان داشته باشه. اگه نیست بهم بگید تا روند رو عوض کنم.☺
اینم از یه پارت دیگه.
لایک و کامنت یادتون نره❤ به دوستاتون پیشنهاد بدین اگه دوست دارید😉
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now