(علیرضا)
سرم رو بالا آوردم. فهمیدم که همینجوری توی همین حالت، خوابم برده بود. کش و قوسی به بدنم دادم. یه لحظه مغزم کار کرد و یاد ملیکا افتادم. از اتاق مهرشاد بیرون اومدم و طبقه ی پایین رفتم. دکتر داشت با سرهنگ صحبت میکرد. سریع به طرفشون دوییدم.علیرضا: چی شد؟ ملیکا کجاست؟
سرهنگ روی صندلی نشست و سرشو پایین انداخت. چرا هیچی نمیگفت؟ قلبم تند تند میزد. استرس گرفته بودم. دکتر آهی کشید. با این حرکت دکتر، استرسم بیشتر شد و فکرای مختلف توی سرم اومد.دکتر: نمیدونم چجور بهتون بگم. ببینید خانم خادمی خیلی قوی بودن ولی.....
سکوت کرد. همین سکوتش اعصابم رو خورد کرد. لعنت بهش! سکوت جواب من نبود. باید حرف میزد. چرا نمیگن چه خبره؟ بدنم از مغزم دستور نمیگرفت. یقه ی لباس دکتر رو گرفتم.علیرضا: با ملیکااااااااا چیکار کردین؟ چرا حرفتو کامل نمیکنی؟
سرهنگ بلند شد و سریع دستامو گرفت. من رو به عقب کشوند. حس میکردم سرم گیج میره ولی باید میفهمیدم ملیکا چی شده. حدس های زیادی میزدم. همین باعث میشد حالم بد بشه.سرهنگ: آروم باش پسر. بزار دکتر حرفش رو بزنه.
علیرضا: سرهنگ چجوری میتونم آروم باشم؟ شما که میدونی دیگه چرا.
سحر بطری آبی بهم داد و یکمی خوردم. روی صندلی نشستم و گوشم منتظر شنیدن بود. شنیدن خبری از ملیکا.دکتر: ما همه ی تلاشمونو کردیم. با اینکه ایشون، اینجا اقامت نداشتن و رضایت والدینشون نبود ولی به خاطر سرهنگ اینجا عمل شد. ما فهمیدیم که یه لَخته ی خونی توی سرش نزدیک زخم، ایجاد شده. باید به ایران بگرده و اونجا عملش کنن و لَخته رو بردارن. اگه برداشته نشه مرگشون حتمی هست. با این حال، اگه بردارن هم پنجاه پنجاه هست. من احتمال میدم که با این ضربه ای که به سرشون خورده، یه سری خاطره ها رو فراموش کردن. من در مورد خانم خادمی تمام اینارو مینویسم که خودشون چک کنن.
دیگه دلم نمیخواست چیزی بشنوم.تمام وجودم منو سرزنش میکرد. از اینکه توی شنیدن خبر، عجله کردم. از اینکه ملیکارو درگیر این بازی مسخره کردم.یعنی حالش خوب میشد؟ یعنی دکترای ایران از پس این عمل بر میومدن؟من دلم نمیخواست برم ایران. یعنی این آخرین دیدار منو ملیکا هست؟ یعنی دیگه نمیتونم ببینمش؟ با دل بی قرارم چیکار میکردم؟
بعد از چند دقیقه ملیکا رو از اتاق عمل بیرون اوردن. بلند شدم و به طرفش رفتم. سرش باندپیچی شده بود. یکی از دستاش و یکی از پاهاش هم توی گچ بود. به فرشاد خبر دادم که به زهرا و فاطمه هم خبر بده. وارد همون اتاق شدم.
پرستار: آقا لطفا بیرون.
دکتر: مشکلی نیست این آقا همسرشون هستن.هردوتاشون از اتاق بیرون رفتن. ملیکا خیلی عوض شده بود. لاغر شده بود. ملیکایی که روی تخت میبینم، با ملیکایی که اولین بار دیدمش زمین تا آسمون فرق میکرد. صورتش کوچیک تر شده بود. روی صورتش زخم زیاد بود. دور مچ اون یکی دستش که سِرُم بود، کبود شده بود. صندلی رو به تختش چسبوندم. دستش رو توی دستم گرفتم. دیگه گرمای همیشگی رو نداشت. دستشو بین دستام گرفتم و سمت دهنم بردم. اول بوسیدمشون. بعد با "ها کردن" سعی میکردم، گرمشون کنم.
اگه این آخرین دیدار بود، باید حرفامو بهش میزدم. خیلی حرفا داشتم بهش بگم. الان که خواب بود، بهترین فرصت برای حرف زدن بود. حتی اگه هیچ وقت این حرفارو نشنوه. حتی اگه ملیکا دیگه منو به یاد نیاره. حتی اگه دیگه نبینمش. همین موقع، سرهنگ وارد شد. به سمت ملیکا اومد و پیشونیش رو بوسید. ملیکا چیکار کرده بود که مرد به این محکمی هم گریه میکرد. صندلی دیگه ای اورد و اون طرف ملیکا گذاشت. قرآنی دستش گرفت و شروع کرد به خوندن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
آخ گلبم💔
لایک و کامنت فراموش نشه❤
قول میدممم پارت های شاد جبران کنم.
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...