(زهرا)
از اینکه میخواستم مهرشادو ببینم دل تو دلم نبود.با خوشحالی لباسامو میپوشیدم و آرایش میکردم. فاطمه میفهمید چرا اینکارا رو میکنم. ملیکا اینقدر بی حال و بی حوصله بود که حدس میزدم خیلی متوجه نشد.تاحالا ملیکا رو اینقدر به هم ریخته ندیده بودم.
فاطمه: زهرا کی میخوای در مورد حست به مهرشاد بگی؟فکر نمیکنی زمانش رسیده که اعتراف کنی؟زهرا: واقعا نمیدونم. میترسم بهش بگم ولی اون حسی بهم نداشته باشه. فعلا باید روی تمرینا تمرکز کنیم.
همگی آماده منتظر تاکسی بودیم. از بین اون سه تا فقط مانیا میومد. وقتی مانیا اومد، دیدیم که ترانه و پروانه هم همراهش اورده. تا خواستیم حرف بزنیم مانیا گفت: سرهنگ گفته که اشکالی نداره. این تمرینا برای آمادگی جسمانیه. پس مشکلی پیش نمیاد.برای اینکه دیرمون نشه،مجبور شدیم همگی سوار یه تاکسی بشیم. با یه بدبختی خودمونو جا دادیم. بعد چند دقیقه یه نگاه به ملیکا انداختم. تو بغل ترانه خوابش برده بود. اگه علیرضا خونه مونده بود، این بچه الان خوابالود نبود. رسیدیم باشگاه و همگی پیاده شدیم. رفتیم تو.
مربی: چرا اینقدر دیر کردین؟ زود باشین.
سریع لباسای ورزشیمون رو پوشیدیم و رفتیم برای نرمش. توی تمرین مربی هی گیر داده بود به ملیکا.
مربی: درست وایسا...
مربی: یه دور دیگه باید بدویی...
مربی: ده تا شنای دیگه هم بزن...
میدیدم چطور بغض کرده ولی کاری از دستم بر نمیومد. آخر هم مربی هممون رو مرخص کرد به جز ملیکا. بهش گفت که باید۲۲۰ تا دراز نشست بزنه.(سحر)
نمیدونستم چرا ملیکا اینقدر بیحاله. هر چقدر از فاطمه و زهرا پرسیدم جواب سر بالا میدادن. مربی هم که همش زوم کرده بود رو ملیکا. خیلی ناراحت بودم. حالش واقعا برای ورزش خوب نبود. مربی جای اینکه درک کنه، بدتر میکرد. حالا ملیکا بقیه روزا با انرژی زیاد ورزش میکرد. یه امروزی حالش خوب نیست. وقتی از باشگاه اومدیم بیرون، علیرضا داشت دنبال ملیکا میگشت.
فاطمه: ملیکا نمیاد فعلا. باید ۲۲۰ تا دراز نشست بزنه و بعد بره خونه.
قیافه ی علیرضا جوری بود که انگار از کاری پشیمونه. چه اتفاقی افتاده بود که من بی خبر بودم.محمد از همه خداحافظی کرد و منم مجبور شدم خداحافظی کنم. همه رفتن جز علیرضا.(علیرضا)
دیشب رفتم خونه مهرشاد و خوابیدم. وقتی بیدار شدم همه چیزو برای مهرشاد تعریف کردم. اونم نمیدونست چی بگه.من نباید از اولش همراهیش میکردم.چرا من عقلمو از دست داده بودم؟ این اتفاق تقصر هر دوتامون بود. یه چیزی توی قلبم میگفت همش تقصیر منه.تازه یادم افتاد که ملیکا از تنهایی میترسه.راه افتادم سمت خونه.تا وارد شدم، شروع کردم اسمشو صدا زدن. هر چی صدا زدم،هیچکس جواب نداد. اولین کسی که زنگ زدم فاطمه بود. وقتی فهمیدم رفته اونجا خیالم راحت شد.کاش دیشب از خونه نزده بودم بیرون. حتما خوابالود بوده که تنبیه شده. یادمه فاطمه گفت شیش و خورده خوابیده بود. رفتم تو. پشت در وایسادم. توی اون ساعت هیچکس نبود. چون نزدیک به تعطیل شدن باشگاه بود. به ملیکا نگاه کردم. گریه میکرد و دراز نشست میزد.
ملیکا: ۴۵....۴۶
ملیکا: همش تقصیر منه. کاش اصلا نیومده بودم عمان. منی که جنبه نداشتم چرا اومدم. غرورم شکستم به خاطر چی. همش دارم گند میزنم.
توی گوشیش یه آهنگیو گذاشت و شروع کرد دراز نشست زدن:
*Can you hear the silence؟
میتونی سکوت رو بشنوی؟
Can you see the dark?
میتونی تاریکی رو ببینی؟
Can you fix the broken?
میتونی کسی که شکسته رو درمان کنی؟
Can you feel, Can You Feel My Heart?
تو میتونی حس کنی، میتونی قلبم رو حس کنی؟بعد از چند دقیقه صدای تق تق کفش شنیدم. خودمو پشت ستون قایم کردم. با صدای در فهمیدم اون شخص رفته تو. از پشت در دیدم که ایزابل رفت رو به روی ملیکا وایساد. به خاطر صدای آهنگ نمیتونستم بفهمم چی میگن. یهویی نمیدونم چی شد که ایزابل، دستشو دور گردن ملیکا گذاشت. ملیکا هم دستشو گرفت و با یه حرکت ایزابلو زد زمین. چون بیحال بود خودشم افتاد. ایزابل چاقو در اورد و سمت ملیکا گرفت........
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
حالتون چطوره؟
دیگه بسلامتی مرداد هم داره تموم میشه.
خدایی این تابستون رو چیکار کردید؟
بازم مثل همیشه اگه از این پارت خوشتون اومد لایک کنید. اگه مشکلی هست یا نظری دارید حتما کامنت بزارید. همه نظرات برای من محترمه❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...