(فرشاد)
نوار بهداشتی رو از تو کیف فاطمه برداشتم.شورتی برداشتم و با یه بدبختی نوار بهداشتی گذاشتم. بلد نبودم که کدوم وریه. فقط یه جوری گذاشتمپ چون همینجور خونریزی داشت. حوله رو توی لباسای کثیف انداختم. سوتین همرنگش هم پیدا کردم و تنش کردم. شلوارکی هم پاش کردم. پتو رو روش انداختم.بعد از خوابوندنش، لباسامو پوشیدم و رفتم داروخونه. مسکن و نوار بهداشتی خریدم و سریع خودمو به خونه رسوندم. درو باز کردم و اولین کاری که کردم، به فاطمه سر زدم. خواب بود و هر از گاهی ناله میکرد. معلومه درد داره. همون موقع گوشی فاطمه زنگ خورد. شماره مامانش بود. اولش هنگ بودم که چرا باید مامانش زنگ بزنه. یهویی یادم اومد.
ای واییییی مامانشو مهمونیو کامل فراموش کردم.حالا باید چی میگفتم؟ میگفتم رابطه داشتیم و خسته شد نیومد. نمیشد که. کَلَمو میزدن. نگاه ساعت کردم. یک و نیم شب بود. اوه اوه.
فرشاد: سلام مامان جان. خوبین؟
مادر فاطمه: سلام مگه قرار نشد فاطمه رو بیاری اینجا؟
فرشاد: فاطمه خستش بود خوابیده. یکم مریض شده.
مادر فاطمه: حالش خوب بود که.
فرشاد: هر چی میگم مراقب خودت باش، مامان جان حرف گوش نمیده. از حموم اومده موهاش خشک نکرد و اولین عطسه رو زد.
مادر فاطمه: حموم چرا؟
فرشاد: حواسم نبود نوشابه ریخت روش. اومد خونه ی من لباس عوض کنه و حموم رفت. چون فاطمه حساسه. به خاطر همین.
مادر : از دست این دختر نمیدونم چیکار کنم. باشه. مراقب خودتون باشید. ( آخی مامان فاطمه نمیدونه که اینا کارشونو کردن😈)
گوشیو قطع کردم و فاطمه رو بیدار کردم.
فرشاد: بیا این مسکنو بخور عزیز دلم. خوب میشی قشنگم.
فاطمه: وای فرشاد درد دارم. باید به ملیکا بگم. اون میدونه چیکار کنه.(فاطمه)
دردم خیلی بود. با این حال بازم از کارم پشیمون نبودم. امشب خیلی قشنگ بود. یکی دیگه از بهترین شبام بود. مهم نبود اگه محرم نبودیم. بالاخره ما یکی میشدیم. وای باید یه کاری میکردم چون فردا عقدم بود. فرشاد اومد پشت سرم نشست و اجازه داد بهش تکیه کنم. الهی قربونش برم. هنوزم نگرانم بود.دستشو زیر دلم برد و ماساژ داد و من از این توجه، غرق لذت شدم. گوشیو برداشتم و به ملیکا زنگ زدم.
ملیکا: وایییی فاطمه. دیگه چی شده؟ بخدا دیگه طاقت نگه داری از بچه مچه ندارم.
خندم گرفت. معلومه خیلی بهش سخت گذشته.
فاطمه: بچه کجا بود؟ البته شاید در آینده باشه.
ملیکا: وای فاطمه چی میگی این موقع شب؟ اگه سرِ کاریه، ولم کن. بزار بخوابم جان جدت.فاطمه: نه بابا سرِکاری چیه؟ ملیکا میتونی بهم کمک کنی. درد دارم.
ملیکا: یاخدااااااااا . کجات درد میکنه؟ وای فاطمه زر بزن. بنال گوساله کجات درد میکنه؟
میترسیدم پشت گوشی سکته کنه. چون ملیکا خیلی روی سلامتی حساسه. پس سریع گفتم : امشب از دوران دختر بودنم خداحافظی کردم. حالا فردا عقدمه و درد دارم. چیکار کنم ملیکا؟
ملیکا: حالا نمیخواست خیلی هولکی باشی. فکر کنن فقط منتظر بودی. حالا اینارو بیخیال.مبارک باشه عزیز دلم. الان دستور درست کردن دوا گرم رو نگاه میکنم برات میارم.خواستم تشکر کنم که با صداش، از جا پریدم که دردم گرفت.
ملیکا: میگما مامانتتتتت میدونه؟ اصلا کجایی؟
فاطمه: نه. خونه ی فرشادم.
ملیکا: آدرس رو بفرست که الان پاشم درست کنم بیارم.
ازش تشکر کردم و گوشیو قطع کردم. توی اکیپ،با اینکه من مغرور تر بودم و یکم رفتارام شبیه بزرگاست ولی ملیکا همیشه مادرانه مراقبمونه. هر جا مشکلی داشته باشیم، خودشو میرسونه. با
بوسه ای که روی موهام زده میشد، از فکر خارج شدم.فرشاد: به نظرم خودم میتونم ازت مراقب کنم.
فاطمه: نه فرشادم. تو خیلی خوبیا ولی ملیکا خیلی از این دواها و عطاریا سر در میاره. فردا عقدمونه. دوست ندارم به خاطر حال بدم همه چی خراب شه.
فرشاد: میدونستی خیلی دوستت دارم. مرسی بابت آرامشی که به زندگیم اوردی.
کمی فاصله گرفتم و برگشتم سمتش. به پالشت پشت سرش تیکه داده بود. کامل برگشتم و با اینکه درد داشتم ولی روی پاش نشستم. دستمو دو طرف صورتش گذاشتمو بوسه محکم و عمیق روی لباش زدم. همینجور مشغول بوسیدن بودیم که زنگ خونه زده شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
خوبین؟
وای بچه هاااا نمیدونید چقدر امسال سخت میگذره.
امتحانا سخت تر شدن. برای شماهم همین مدلیه؟
قول دادم که سه روز، سه روز آپلود کنم ولی بعضی موقع ها دیر تر میشه.
ازتون معذرت میخوام گایز👀
لایک و کامنت فراموش نکنید. مرسی از حمایتاتون❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...