part 65

25 3 18
                                    

(فاطمه)
توی نگاه ایزابل عصبانیت بود. انگار از خودش عصبی بود که چرا بادیگاردا رو چک نکرده و من و فرشاد به عنوان نفوذی به این راحتی تونستیم وارد ساختمون بشیم. از اینکه پونزده تا از یاراش طرف ما بودن هم ناراحت بود. با این حرف سرهنگ فکر میکردم، اسلحه هاشونو پایین میارن.
سرهنگ‌: بهتره که همکاری کنید و تسلیم بشید.

با فریاد ایزابل همون پونزده نفر و محافظای پدرش، بهمون حمله کردن. دوتا میزدم دوتا میخوردم. فرشاد هم سعی میکرد من آسیبی نبینم ولی خب درگیری بود. هر چقدر هم میخواستی محتاط باشی و ضربه نخوری، نمیشد. علیرضا هم با تمام توانش میزدشون. چون تعداد ما بیشتر از اونا بود، خیلی طول نکشید که همشون دستگیر شدن.


پدر ایزابل هم دستگیر شد. فقط مونده بود ایزابل و ترانه. ترانه رو اصلا ندیدم. فکر کنم فرار کرده. ایزابل دید که افرادش یکی یکی دارن دستگیر میشن، شروع کرد دوییدن. من پشت سرش با سرعت میدوییدم. ایرپادم روشن شد.
زهرا: من دارم سمت مخالف شما میام. سعی کن ایزابل تغییر مسیر نده. همینجوری مستقیم بیاید. بعد از اینکه یه مسیر طولانی رو دوییدیم،یهو ایزابل وایساد. زهرا رو به روی ایزابل وایساده بود.

دیگه راهی برای فرار نداشت. من دستبندم یادم رفته بود بیارم. زهرا اومد جلو و خواست به ایزابل دستبند بزنه که یهو ایزابل چاقویی در اورد. همون موقع چاقو رو توی پهلوی زهرا فرو کرد. عوضی این چاقو رو با دو، سه تا بند به ساق پاش بسته بود. از پشت به گردن ایزابل ضربه زدم و بیهوش افتاد. رفیقم چاقو خورده بود و درد داشت. من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. نباید چاقو رو در میاوردم چون ممکن بود زخمش عمیق تر بشه. ایرپادم رو روشن کردم.
فاطمه: جناب سرهنگ. زهرا زخمی شده. یه امداد بفرستین اینجا.
علیرضا: ترانه و ملیکا کجان؟
سرهنگ: به احتمال زیاد فرار کردن و سمت جنگل رفتن.

(علیرضا)
نگرانش بودم. یعنی کجا رفته بود؟ همین پونزده تا اگه تسلیم شده بودن، ترانه رو دستگیر میکردیم و تموم بود. اینا با اینکه میدونستن تعدادشون کمه بازم باهامون مبارزه کردن.
سرهنگ: باید چند تا گروه بشیم. چراغ قوه هاتونم بردارید که اگه به شب بر خوردید، بتونید اطرافو ببینید. من با زهرا میرم بیمارستان. فاطمه تو هم نگران زهرا نباش و با فرشاد برو دنبال ملیکا. مواظب خودتون باشید بچه ها. یاعلی.
راه افتادیم سمت جنگل. حالا جنگل به این بزرگی، چجوری ملیکارو پیدا میکردیم؟ کاش ملیکارو کنار اون عوضی تنها نمیزاشتم.

(ملیکا)
از شنیدن اینکه ایزابل برای آزادی سحر چه شرطی گذاشته، عصبی شدم. چیزی که اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم،ازدواج علیرضا بود. اگه نقشه هم بود، بازم برام عذاب بود. خیلی فشار عصبیم زیاد شد که زدم زیر گریه. قلبم دیگه از این داغون تر نمیشد. تا کی باید عذاب میکشیدمم؟ خدایا بسه. منم آدمم. منم تا یه جایی تحمللللل دارم.

روی قلبم یه چیزی سنگینی میکرد. تصمیم گرفتم علاوه بر گریه، جیغ هم بزنم. منی که گریه هام بلند نبود، حالا داشتم همراه گریه جیغ میزدم. مهرشاد و ترانه وارد شدن. مهرشاد با عصبانیت نگاهی به ترانه انداخت. ترانه با تعجب نگام میکرد. خب تعجب هم داشت. کسی که صداش در نمیومد، حالا با جیغ گریه میکرد. مهرشاد اومد دستامو باز کرد.
مهرشاد: این کارو نکن ملیکا. آروم باش. جیغ نزن لعنتی.
هیچ کدوم از این کلمه ها آرومم نمیکرد. رفتم کنار دیوار نشستم و با صدای بلندتر گریه کردم. دیگه صدام دست خودم نبود.

مهرشاد: اگه همینجور گریه کنی،دیگه جونی برات نمیمونه.
برام مهم نبود. میمردم بهتر از این بود که ببینم کسی که احمقانه دوستش دارم، ازدواج کنه. مگه فقط همین بود؟ بهم تجاوز شده بود.موهام چیده شده بود. بدنم پر زخم بود. قلبم که ضربانش نامنظم شده بود. مغزم که خسته شده بود. اینقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم ترانه کی وارد شد. ترانه دستمو گرفت، مهرشاد مسکنی بهم تزریق کرد. به همین مسکن احتیاج داشتم. حداقل مغزم و قلبم استراحتی میکردن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام.
حالتون چطوره؟
لایک کنید .کامنت بزارید.❤
آخ دخترم(ملیکا) چقدر زجر کشیده😭 میخواین سرزنشم کنید، حق دارید😫
دوستتون دارم آتیشا💚

عشــق محجبه ی من❤Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt