(فاطمه)
کل بازارو گشتیم و هنوززززززز یه لباس خوشگل پیدا نکردم. هر چی لباس نگاه میکنی، یه تیکه پارچه بیشتر نیست. خیلی پوشیده نمیخواستم ولی بالاخره یه چیزی میخواستم که شیک باشه. فرشادم خسته شده بود. الهی دورش بگردم خیلی راه اومد.تصمیم گرفتم اول برای فرشاد چیزی که میخواد رو بخریم. تا رفتم سمت مغازه ی پیرهن مردونه، فرشاد تعجب کرد. خندم گرفت. حتما با خودش فکر کرده زده به سرم و میخوام برای خودم از مغازه ی مردونه بخرم.
فاطمه: بیا! قراره برای خودت بخریم.
فرشاد: به نظرم اول برای خودت میخریدی بد نبود؟ که بعدش ست تو بخرم برای خودم.
فاطمه: حالا تو بخر. یه کاریش میکنیم.
وارد مغازه ی مردونه شدیم. پسره فرشادو شناخت و کلی عکس و امضا گرفت.فروشنده: آقای سایلنت چطور شده که با خواهرتون اومدین ایران؟
فرشاد: خواهرم نیست. نامزدمه.
نمیدونم چرا ولی خجالت کشیدم. انگار هنوز به این کلمه عادت نکردم. سرمو انداختم پایین که فرشاد اومد و دستمو گرفت. دیگههه نتونستم سرمو بیارم بالا ولی فروشنده و رفیقاش کلی سوت و جیغ زدن و تبریک گفتن.لباسی که انتخاب کردم رو بهش دادم. رفت اتاق پُرو تا بپوشه. فروشنده هی نگاه من میکرد و یه چیزی تو گوش رفیقش میگفت. اعصابم خورد شد. منتظر بودم سریع فرشاد بیاد بیرون و بریم. لباسی که براش انتخاب کرده بودم، یه پیرهن آبی نفتی بود با شلوار مشکی. حس کردم خیلی بهش میاد. عقد ساده ای بود و نیازی به کت و شلوار نبود.
وقتی پوشیدش اومد بیرون. فرشادم به خاطر قد بلندش یکم سرشو خم کرد تا بیاد بیرون. ماشالا به قدش گفتم و ذوق کردم. خیلیییی بهش میومد.
فرشاد: نظرت؟
فاطمه: به نظرم که عالیه.
فروشنده: ولی آقا فرشاد بهتون پیرهن نمیاد. به نظرم هودی بپوشین.
اخمی کردم و نگاهی بهش کردم. حساب کار دستش اومد و گفت: البته هر جور خودتون میدونید.
سرشو کرد تو گوشی. فرشاد یواش اومد توی گوشم گفت: چیکار کردی که بنده خدا به گوه خوردن افتاد. خدا به دادم برسه. به قول ملیکا گیر یه گودزیلا افتادم.فاطمه: بیتربیت. گودزیلا خودتی زرافه. به حسابت دارم. فکر کردی میتونی فرار کنی.
فرشاد : فقط یه سوال دارم. حالا گودزیلا هستم یا زرافه؟
با مشت زدم تو شکمش. یه وحشی گفت و با صورت قرمز شده رفت توی اتاق پُرو. حقشه تا دفعه ی دیگه این رفتارا رو نکنه. بعد از چند دقیقه دلم براش سوخت. آخه خیلی محکم زدم. وقتی اومد بیرون حساب کرد و از مغازه رفت بیرون. منم دنبالش راه افتادم. دستشو گرفتم.فاطمه: خوبی؟ ببخشید. حواسم نبود
فرشاد: علیرضا گفت از زنای رزمی کار فرار کنا، گوش ندادم. هعی. چه کنم دیگه. باید بسوزم و بسازم.
فاطمه: حالا خیلیم محکم نزدم که اینجوری میکنی. سر عمر یه مَردی. من واقعا موندم چجوری میخوام به تو تکیه کنم.
فرشاد: مگه چمه؟ خیلیم خوبم.
بیخیال کلکل باهاش شدم.دستشو گرفتم و به طرف ماشین کشوندمش. یه سری وسایل که خریده بودیم رو عقب گذاشت و سریع سوار شد. به محض اینکه سوار شدیم، دستمو گرفت و پشت دستمو بوس کرد.دیگه دستمو ول نکرد. ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.
فاطمه: فرشاد خیلی دوستت دارما.
فرشاد: منم دوستت دارم گودزیلای من.
فاطمه: زرافه ی منی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
حالتون چطوره؟
اصلا نویسنده به این خوبی دیده بودید؟
دارم کم کم جبران میکنم. نمیگم دیگه همه غم ها تموم شد ولی لحظه های سختش کمتره. اصلا میگن هر چی پارت حرص درار باشه یعنی نویسنده خیلی دوستتون داره😂
لایک و کامنت یادتون نره.❤
مرسی از حمایتاتون❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
کانال تلگراممون یادتون نره ها. توی صفحه ی اصلی براتون گذاشتم😉
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...