part 103

17 4 15
                                    

(ملیکا)
اون جسد رو جمع کردن و بردن. انتظار دیگه ای نداشتم. طبیعی بود که بخواد کسیو بکُشه.من همینجور واییساده بودم. خب خستم شد. چرا مثل فیلما یه صندلی نمیارن بشینم روش. بادیگاردا از نگه داشتنم، خسته شده بودن. ای بابا! حوصلم سر رفت.

بعد از مدتی علیرضا و مثلا پارمیدا(پارمیدای قلابی) اومدن. علیرضا با دیدن من که بی حوصله نگاهش میکردم، خندش گرفته بود ولی خودشو کنترل کرد تا نخنده. منم که باید نقشم عملی میکردم دیگه. شروع کردم به تکون خوردن. میخواستم مثلا خلاص شم برم سمت علیرضا.

ترانه اسلحه ای روی پیشونی علیرضا گذاشت. یه لحظه نگرانش شدم. نکنه واقعا بزنه؟ رنگم پرید. کل بدنم استرس گرفت. شروع به لرزیدن کرد. ترانه رو به پارمیدای قلابی کرد و گفت: خیلی کمک کردی مبینا جونم. مرسی قشنگم. بلیطارو بگیر و برو. نگران هیچی نباش.
پارمیدا که به هوش اومده بود، به مبینا نگاه کرد.(اینجا خود پارمیدا هست)
پارمیدا: مبینااااااااا. چرا این کارو کردی؟
مبینا: حال کردی؟نفهمیدن که تو نیستی. از بس احمقی پارمیدا ژونمممم. این( علیرضا) چی داره که تو اینقدر خودتو بهش میچسبونی؟ نمیدونی چقدر چندشم شد وقتی بهش میچسبیدم.
بعدش با لبخند از اونجا رفت بیرون.

ترانه نگاهی به علیرضا کرد. پوزخندی زد.
ترانه: من نمیدونم تو چرا همش میشی نخود وسط آش؟ همیشه باید باشی. بدون دیگه از این به بعد ملیکا مال منههههههه. جایی میریم که هیچکس پیدامون نکنه. میتونی برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنی.
علیرضا: پس باندت چی میشه؟ اگه دست پلیس بیوفته، اون وقت میتونیم پیداتون کنیم.
ترانه: اینننن باند خیلی مسخرست. صاحب اصلیش خودمم. پس میتونم کنسلش کنم. نگران نباش.
زدممم زیر خندههههههه.( دیدید جاهایی که نباید بخندی، خندت میگیرههههه😂)

ملیکا: خیلی احمقی. خودت، خودتو لو دادی.
همین موقع سرهنگ وارد شد.
سرهنگ: شما به جرم قاچاق انسان و مواد مخدر بازداشتی.( سری قبلی هم سرهنگ اومد و این حرفو زد)
حالا نوبت ترانه بود که بزنه زیر خنده. این دیگه چرا میخندید؟
ترانه:به به ببین کی اینجاست؟ سرهنگ نمیخوای یکم جمله هاتو عوض کنی؟ سرهنگ، خیلی باهوشی. فکر کردی میتونی همینجوری دستگیرم کنی؟ هیچ مدرکی نداری. فهمیدییی؟


مدرک؟ واقعا دنبال مدرک میگشت؟ خودش اعتراف کرد الان. زخمای من خودش مدرک حساب میومد.یه چیز تیزی تو گردنم فرو رفت و تمام محتوی اون توی رگای گردنم حس کردم.
ترانه: معلومه که نیست. هیچ مدرکی نیست جناب سرهنگ. اصلا شما مجوز داری که اومدی؟ عمان چی؟ مجور داشتی؟ میدونستی میتونم همتونو بندازم زندان. به جرم اینکه بدون مجوز رفتین عمان.

توی گوشم سوت کشید. انگار که داشت یادم میومد. چه بلایی میخواست سرمون بیاره؟ کم کم داشت یادم میومد. من در مورد باند ترانه، خیلی اطلاعات جمع کرده بودم. من میخواستم در مورد همین باند با سرهنگ حرف بزنم. اون موقع که تو جنگل گم شدم، پروانه فهمید و به ترانه گفت. ترانه هم میخواست منو بکُشه. به خاطر همین به پروانه اشاره کرد که از اون آبشار منو بندازه پایین و باعث شد فراموشی بگیرم.

سرهنگ عادی به ترانه زل زده بود ولی برای بقیه شوک بود. اگه ترانه دهن باز میکرد، تمام سابقه کاریمون میرفت زیر سوال. عملا اخراج میشدیم!

فاطمه: اتفاقا ما باید بگیم تو هیچ مدرکی نداری. تو فعلا باید تلاش کنی خودتو نجات بدی. منظورمو میفهمی که.
نمیدونم به خاطر هجوم این همه خاطره بود یا چیز دیگه ای. شاید اون آمپولی که بهم تزریق کرد یه چیزی توش بود؟ دیگه نفس نمیتونستم بکشم. همش سعی میکردم اکسیژن بگیرم ولی نمیشد. انگار داشتم غرق میشدم. علیرضا با دیدنم، سعی کرد بیاد طرفم ولی اسلحه روی پیشونیش محکم شد.

ترانه: فکر کردین من تنهایی میمیرم؟ملیکا هم قراره بمیره. از همینجا تسلیت میگم بهتون. پادزهرش هم دست خودمه. این دفعه واقعا سمه.
سرهنگ بیسیمش رو بالا اورد کلمه ی "حالا"رو با داد گفت. از تمام اتاقا مامور اومد.

(علیرضا)
ملیکا چشاشو بسته بود و به سختی نفس میکشید. منه احمقققق یه اسلحه رو سرم بود و نمیتونستم کاری کنم. چرا همیشه نقشمونننن درست پیش نمیرفت؟ مامورا وایساده بودن ولی ترانه اسلحه رو از روی سرم برنداشت.واقعا آدم سرسختی بود.

فکر کردم مامورا اومدن، تسلیم میشه ولی اینجوری نبود. اونم مثل سرهنگ بیسیمش رو در اورد. روشن و خاموشش کرد. بعد از اون، همه ی اونایی که توی مهمونی بودن،اومدن. اینجا چه خبر بود؟ چرا یهو اینجوری شد. زن و مرد بود که با اسلحه ماهارو نشونه گرفته بودن.
زهرا: عامو اجازه بدینننن من رد بشمممم خوب.مهرشاااادددددددد. از این وَر دیوونه.


مهرشاد: یه نور میبینم. فکر کنم رسیدیم.
مانیا: آرههههه. برو جلو تر.
زهرا: رسیدیم و رسیدیم. کاشکی نمیرسیدیم. توراه که ما خوش بودیم سوار لاکپشت بودیم.
مهرشاد: سلام علیکم. بههههه داوش علیرضا.
سری از روی تاسف تکون دادم. مهرشادددددد جدی نمیشد چرا؟ الان موقع شوخی بود؟
ترانه: اینجاااااا چه خبره؟ به همه ی این دلقکا شلیک کنید. نمیخوام هیچ کدومشون زنده باشه.
ملیکا: واییییی خانوم بهشون برخورد.
ترانه: تو چرااااا زنده ای؟
ملیکا: من مُردم . این روحمه داره میبینی.
میدونم تمام این مسخره بازیا زیر سر ملیکا خانومه. چرا کسی اینجای نقشه رو بهم نگفت؟! ملیکا خندید. با صدای بلند. با دیدن خندش، منم خندیدم. چقدر این دختر شیطون بود.

ملیکا: ترانه میدونی اشتباهت کجاست؟ اینکه نباید به هر کسی اعتماد کنی. فکر کردی مثل ماموریت قبل میشه؟ باید بگم که سخت در اشتباهی.  اون شب اون کسی که بعد از فرار کردنم دیدم، پروانه بود.  تو میخواستی منو به دست بیاری. پس اومدی اون باند رو تشکیل دادی. چقدر احمقانه! منو گروگان گرفتی ولی همین گروگان بودن، خیلی کمکم کرد. باندت خیلی الکیه. راحت میشه توش اطلاعات جمع کرد.میخواستم اطلاعات رو به سرهنگ برسونم ولی پروانه اینو فهمید. بهت همه چیو گفت. تو بهش اشاره کردی که منو هل بده. تو میخواستی منو بِکُشی. باور کنم واقعا عاشقم بودی؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
خوبین؟
ببخشید دیر شد. قراره یه پارت دیگه هم بزارم.
مرسییی از حمایتاتون😍
ووت و کامنت یادتون نرهه ها😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now