part 9

32 4 20
                                    

(ملیکا)
به محضر رسیدیم. اینجا هم مثل ایران چون مسلمونن همون جوری محرم هم میشن ولی با این تفاوت که اینا عربی زبانن. وقتی خواستیم پیاده شیم، امیر به علیرضا اشاره کرد که پیاده شه درو برام باز کنه. حالا تازه تونستم تیپشو ببینم. یه پیرهن آبی نفتی با شلوار کرمی. ساعت مشکیشم پوشیده بود.

درو برام باز کردو پیاده شدیم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


درو برام باز کردو پیاده شدیم. منو نمیتونست فعلا ببینه چون چادرم روی صورتم بود تقریبا. امیر یکم فیلمبرداری کرد. زهرا و فاطمه و سحر دست میزدن و شاد بودن. اجباری بودن این عقد چه خوشحالی داره آخه. یه زوجی قبل از ما اومده بودن. باید یکم صبر میکردیم. سرهنگ اومد پیشمون.
سرهنگ: علیرضا و ملیکا شما باید نقش دوتا زوج عاشق رو بازی کنین چون اینجا به محض اینکه بفهمن ازدواج صوریه، خطبه رو نمیخونن.

امیر یکمی ازمون عکس گرفت. منم لبخند میزدم. علیرضا هم لبخند میزد. نوبت ما شد. خداییی عجب سفره ی عقد قشنگی. وای خیلی خوشگل بود. توی جایگاه نشستیم.

عاقد: السيدة المحترمة السيدة مليكة خادمي ، هل يمكنني أن أتزوج محاميك مؤقتًا من السيد علي رضا عزازيل؟
ترجمه:دوشیزه مکرمه خانم ملیکا خادمی آیا وکیلم شمارا به عقد موقت آقای علیرضا عزازیل درآورم?

سحر هم چون عربی بلد بود گفت:ذهبت العروس لقطف الزهور
ترجمه:عروس رفته گل بچینه
فاطمه و زهرا شروع کردن کل زدن. خب باید مَرده میفهمید، این ازدواج صوری نیست.

عاقد:للمرة الثانية أسأل إذا كنت محامياً؟
ترجمه:برای بار دوم عرض میکنم  آیا وکیلم؟

سحر:ذهبت العروس للحصول على وردة
ترجمه: عروس رفته گلاب بیاره.

عاقد: للمرة الأخيرة هل أنا محامي؟
ترجمه:برای بار آخر آیا وکیلم؟

چه استرسی داشتم. خب بار اولم بود خیلی طبیعیه.دستام یخ کرده بود.عربی بلد نبودم.
پس گفتم:With greater permission, yes
ترجمه : با اجازه ی بزرگترا ، بله.
سرهنگ و امیر دست میزد . زهرا و فاطمه و سحر کل میکشیدن. یکی یکی اومدن بهمون تبریک گفتن.امیر هم فیلم میگرفت. سعی کردم جوری رفتار کنم انگار دارم با عشق ازدواج میکنم. علیرضا دستاشو دو طرف چادرم گذاشت و چادر رو از رو سرم برداشت. همینجور نگاش میکردم. اونم نگام کرد. یهههههه لبخند دخترکشی زد. میخواستم اونجا غش کنم. پیشونیمو بوس کرد. چقدررررررر این بوسه گرم بود. خجالت میکشیدم. سرمو انداختم پایین . میدونستم که از خجالت صورتم قرمز شده.

عاقد رو به علیرضا گفت: مرحبا، مرحبا.
ترجمه: آفرین، آفرین.
بهش ثابت کردیم که این ازدواج صوری نیست. امیر همچنان داشت فیلم و عکس میگرفت. علیرضا دست سردمو گرفت. چقدر دستاش گرم بود. تعجب کرد.
علیرضا: چرا دستت اینقدر سرده؟
ملیکا : نمیدونم. یکم استرس دارم .
علیرضا آنچنان بد هم نبودا . عاشقققققققش بودم. بیخیال این ازدواج اجباری . توی این مدت کاری میکنم که عاشقم بشه. شاید خدا این راه رو برام گذاشته که بگه تا اینجاشو من کمکت کردم حالا نوبت توهه. تصمیمی که داشتم رو به زهرا و فاطمه گفتم. روم نمیشد به سحر بگم.

فاطمه: کار خوبی میکنی. برای عشقت بجنگ. کلکل نکنیا. لجبازیم نکن. خیلی به هم میاین. خدا کنه عاشقت بشه.
زهرا: ملیکا برو جلو که مثل دره... ببخشید،مثل کوه پشتتیم.
چقدرر من خوشحال بودم که دوستایی مثل زهرا و فاطمه داشتم. خداروشکرت!
دیگه داشتم بیهوش میشدم. خیلی خوابم میومد. سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی علیرضا. وقتی رسیدیم نگاهم به خونش افتاد. چقدر لوکس بود. باکلاس بود. یه پیرمردی برامون درو باز کرد.
علیرضا: سلام آقا رحمت. خسته نباشی.
آقا رحمت: سلام. درمونده نباشی پسرم. مبارکت باشه. ماشالا ماشلا برم اسپند دود کنم.
علیرضا: اقا رحمت از صوری بودن ازدواجمون خبر نداره. حواستو جمع کن.

سرمو تکون دادم. ماشینو پارک کرد. وسایلم رو برداشتم و رفتیم تو. با اینکه آنچنان بزرگ نبود ولی شیک و باکلاس بود. اینقدر خسته بودم که حوصله ی چک کردن خونه نداشتم.کفشامو در اوردم.
ملیکا: میشه بگی کجا باید بخوابم؟
علیرضا: اینجا یه اتاق بیشتر نداره. تو برو توی اتاق . منم روی همین مبل میخوابم.
باشه ای گفتم و راه افتادم سمت اتاق. اول آرایشمو پاک کردم. بعد بدون معطلی، رفتم رو تخت و خوابیدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلااااااااممممم!
حالتون چطوره؟
انشاءاالله که خوب باشین😍
سپاس فراوان بابت اینکه به ریدینگ لیست اضافه کردین. یعنییییی ذوقاااااااااااااا😇
چنل تگراممون:
https://t.me/melipkhroman
خیلی دوستتون دارم💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now