(علیرضا)
همینجور خیره ی ملیکا شده بودم. توقع داشتم الان بیدار بشه و اون چشمای خوشگلش رو ببینم. مثلا بیاد بگه الکی بود. با صدای سرهنگ تمام حواسمو به حرفای سرهنگ دادم.سرهنگ: علیرضا جان. خودت میدونی که هیچ کدوم از دخترا، با پاسپورت به اینجا نیومدن. همینجور که دکتر گفت باید برگردیم ایران. دیگه نمیتونیم عمان بمونیم. چون پلیسی که داشتیم برای پوشش کارمون، بیشتر از این نمیتونه همه چیو مخفی نگه داره و پلیسا رو از این ماجرا دور کنه. بالاخره هر پلیسی وقتی توی کشورش اتفاقی میفته، پیگیر ماجرا میشه. اگه بدونن، ماها غیر قانون وارد عمان شدیم و به عنوان پلیس فعالیت داشتیم، به این آسونیا ازمون نمیگذره. سرزنشت نمیکنم چرا از پلیس ایرانی کمک خواستی. شاید به پلیس اینجا اعتماد نداشتی ولی این دردسرا هم داره. همین امشب باید حرکت کنیم. هر چی میخوای بهش بگو. پیشش باش که روزی حسرت اینو نخوری.
چقدر سرهنگ فهمیده و با شعور بود. سرهنگ همه حرفاش منطقی بود. آخه کسانی که عضو یه اُرگان میشن، چند سال بعد از بازنشستگیشون، میتونن از ایران خارج بشن. به خاطر همین، همشون به صورت غیر قانونی وارد عمان شدن. من ممنونشون بودم که بهم کمک کردن و این قضیه تموم شد. حالا میفهمم چرا سحر اصرار داشت از پلیس ایرانی کمک بخوایم. چون واقعا آدمای زحمتکش و مهربونی هستن. حالا دیگه کسی داخل اتاق نبود. من بودم وملیکا.
علیرضا: اولش حس خاصی بهت نداشتم. وقتی استرس گرفته بودی برای یه معرفی ساده، تعجب کردم که چرا؟فکر میکردم یه دختر خنگی هستی. کسی که اعتماد به نفس نداره ولی خب اشتباه میکردم! یا موقعی که زدی به رون ترانه، به سختی تونستم خندمو نگه دارم. با خودم میگفتم این دختر دیگه کیه. برای اولین مهمونی که باهم داشتیم، لباست خیلی زیبا بود. خیلی پوشیده تر از جمع حاضر بود ولی بازم زیبا بود.
علیرضا: وقتی رضایی به لبخندات نگاه میکرد، میخواستم سرشو از تنش جدا کنم. دیدم موقعی که سحر ایزابل رو بهم معرفی کرد، سرتو پایین انداختی. دیگه نتونستی تحمل کنی و از جات بلند شدی. مشکل من بودم که حسی بهت نداشم.وقتی که اون رضایی بیشعور تورو کالا میدونست ومیخواست بهت دست درازی کنه، بدون اینکه دلیلی داشته باشم، خونم به جوش اومد. وقتی بهم توهین کرد، دیگه اعصابم بهم ریخت. موقعی که داشتم رضایی رو میزدم، صورتت از ترس رنگش پریده بود. به خاطر همین دست کشیدم. هنوز عصبی بودم. هم از خودم و کاری که کرده بودم، هم از اشکایی که از چشمات میومد پایین. میدونستم تقصیر تو نبود ولی از عصبانیت سرت داد زدم و همش تورو مقصر میدونستم. خدا میدونه چقدر از این کارم پشیمون بودم.
بعد از این ماجرا، عقد اجباریمون بود. اون موقع فهمیدم چه غلطی کردم که اینجوری شد. بعد از عقدمون، دلم نمیخواست اصلا خونه باشم. یه جورایی ازت متنفر بودم. دلیل خاصی نداشتم. شاید چون عادت نداشتم یه دختر توی خونم باشه. واای موقعی که نماز میخوندی. وای اون موقع مثل فرشته ها بودی. همین که نماز میخوندی، باعث میشد کسی که بی دین بود، دین دار میشد.
وقتی پیشبند بسته بودم میخندیدی، خندت عالی بود.خاگینه ای که درست کردی عالی بود ولی میخواستم نشون بدم که برام مهم نیست. وقتی مهرشاد حالش خوب نبود، واقعا داغون بودم. تنها چیزی که فکر میکردم بوسیدن لبات بود. قسم میخورم بهترین مسکن بود.
وقتی شوکه شده بودی، فهمیدم چه اشتباهی کردم. از خط قرمزت رد شده بودم ولی همین که به روم نیوردی، شکرش باقی بود. وقتی عصبی میشی هم بازم کیوتی. میشی شبیه دختر تخسی که دست به وسایلش زدن.
جاهایی که نزدیک بود سکته کنم، یکی موقعی بود که اون مردک عوضی داشت خفت میکرد، یکی هم نزدیک بود اسید بپاشن تو صورتت. واقعا روزای بدی بود. امیدوارم هیچوقت تکرار نشه!
آخ اونننن موهات. موهای پف و بلندت. واقعا زیبا بودن. یادمه نمیتونستم ببندم موهاتو. با تمام تلاشم بستم و آخرش شل شد و افتاد. بوی موهات که محشرههههه. همون بوییه که دوست دارم. بوی نسکافه و شکلات میده. همیشه با بوی موهات بود که آرامش میگرفتم.
همه میگن دخترا موقع پریودی وحشی میشن ولی توی اون حالت، بامزه ترین دختری شدی که میدیدم. تعجبم از این بود که شب از درد ناله میکردی، بعد صبح خوشحال بودی و انرژی داشتی.اون بوسه ای که از ترس روی لبهام نشوندی، میتونست رمانتیک ترین صحنه باشه ولی من به احساسم مطمئن نبودم. ازت معذرت میخوام بابت اون حرکت احمقانم.بهترین خاطره ها مخصوص موقع هایی بود که با تو بودم. فکر نمیکردم یه دختر محجبه، اینقدر تو دل برو باشه. پس میتونم الان بگم اولین عشق محجبه ی من، تو هرگز فراموش نمیشی و در آخر خیلی دوستت دارم. (عررررررررررررر. گلبممممممم از این همه ابراز علاقه اکلیلی شد.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
لایک و کامنت فراموش نشه❤
حتما این داستان رو با دوستاتون به اشتراک بزارید.
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...