(ملیکا)
سری تکون داد. سوار ماشین شدیم. تنها آهنگ بود که سکوت ماشینو میشکست:*We don’t talk anymore, we don’t talk anymore
We don’t talk anymore, like we used to do
We don’t love anymore
? What was all of it for
Oh, we don’t talk anymore, like we used to do
رسیدیم باشگاه. همه نشسته بودنو منتظر. به محض ورودم، مانیا با عصبانیت نگاهم میکرد.این دیگه چشه؟اصلا حوصلش نداشتم.رفتم کنار فاطمه نشستم. علیرضا هم کنار مهرشاد نشست.
سرهنگ: خب شما تمام تلاشتونو کردید و واقعا ازتون ممنونم. کسایی که حذف میشن رو اعلام میکنم.
چند دقیقه گذشت و ما همینجور منتظر بودیم.
سرهنگ: خب پرواانه خانم متاسفانه شما حذف شدید.ممنوت بابت تلاشتون.
پروانه زد زیر گریه.پروانه: جناب سرهنگ توروخدا یه فرصت بهم بدید. نمیخوام برگردم ایرااااان. نمیخوام. بزارید بمونم.
سرهنگ: متاسفم ولی نمیتونم. نفر دومی که حذف میشه.......
پروانه: انصااففف نیست. چرااااااا من حذف شدم؟
سرهنگ: خانم سلطانی. شما نمره هاتون کمتر از بقیه بوده.لطفا وسط حرفم نپرید.
پروانه: چشم.
سرهنگ: نفر دومی که حذف میشه ترانه خانمه.
برعکس پروانه، ترانه اصلا براش مهم نبود. انگار نه انگار که حذف شده.
سرهنگ: حالا کسایی که میمونن نفر اول ملیکا خانم. نفر دوم زهرا خانم و اما نفر سوم...نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ اصلا قیاقه ی علیرضا باخوندن اسمم، تغییری نکرد. هه!چه فکر و خیالی دارم من. حداقل خوبیش اینه که دوستام پیشمن.
مربی: ما بین مانیا و فاطمه موندیم که کدوم نفر سوم باشه. اینو گذاشتیم بر عهده ی آقا فرشاد. ایشون تصمیم میگیرن کدوم بمونه و کدوم بره. شب همگی بخیر باشه.
سرهنگ: ترانه و پروانه شمارو دو روز دیگه با هواپیما میفرستیم ایران. مرسی که تا اینجا همراهمون بودین. تکلیف فاطمه و مانیا بعد از پنج روز مشخص میشه.حال خوبی نداشتم ولی با خوشحالی بلند شدم. زهرا و فاطمه رو بغل کردم.
خیلی خسته بودم. انگار کوه کَنده بودم. با علیرضا از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. آقا رحمت برامون در رو باز کرد. به محض اینکه ماشین وایساد، پیاده شدم. لباسمو عوض کردم. مسواک هم زدم. تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد.صدای ناله ای از اتاق میومد. رفتم تو اتاق. دیدم علیرضا افتاده و کلی خون داره ازش میره. هر چی داد زدم کسی نبود به دادم برسه. علیرضا چشماش داشت بسته میشد. با جیغ از خواب پریدم و نشستم.
علیرضا: عیب نداره. خواب دیدی.
ملیکا: علیرضا....... علی....رضاا.... تو.... تو... خون.....خون
علیرضا: خواب بوده . نگران نباش.
بغلش کردم. میترسیدم از دستش بدم. حتی اگه دوستم نداشت، دلم نمیخواست آسیبی ببینه. انقدر ترسیده بودم که بی اختیار لپشو بوسیدم.بعدش بدون اینکه به صورت علیرضا نگاه کنم محکم بغلش کردم.بعد از چند دقیقه ازش فاصله گرفتم. برام مهم نبود چی فکر میکنه. دستمو گذاشتم پشت سرش و لبامو گذاشتم رو لباش.شروع کردم بوسیدن. بعد از چند دقیقه علیرضاهم همراهی کرد. اینقدر صدای بوسیدنمون بلند بود که میترسیدم آقا رحمت بشنوه. پیرهنشو از تنش در اوردم. دستشو اورد بالا و روی موهام گذاشت. بعدش رفت سمت گردنم. محکم بوس میکرد.
انگار میخواست بوسه هاشو مهر کنه. خیلی روی گردنم حساس بودم. از لذت آه میکشیدم.میدونستم علیرضا بوسیدن گردن رو دوست داره. دستمو گذاشتم روی سینش و هلش دادم به عقب تا دراز بکشه. شروع کردم بوسیدن گردنش. اونم داشت لذت میبرد. لبمو اوردم نزدیک لبش.
علیرضا: نه... ملیکا نه... اینکارو نکن.ببخشید.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
من اومدم با پارت جدید.
اگه از این پارت خوشتون اومد. حتما لایک کنید و کامنت بزارید آتیشااااا🔥
دوستتون دارم💚
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...