part 69

24 4 0
                                    

(علیرضا)
رفتم نزدیکش شدم. منم کنارش نشستم و پام رو توی آب کردم. از سردیش مو به تنم سیخ شد. با چشمای اشکیش نگام کرد.
علیرضا: دیگه گریه نکن. من اومدم که برگردیم خونه. پاشو بریم.
کفش هامونو پوشیدیم. ملیکا روسریش رو درست کرد. صدای ترانه میومد که داشت ملیکا رو صدا میزد. دستشو گرفتم و شروع کردیم دوییدن.


برای بهتر دوییدن دستشو ول کردم. یکمی جلوتر از من میدویید. یهو زیر پاش خالی شد و رفت پایین. جلو تر که رفتم .ملیکا با سر خونی توی چاه کوچولویی افتاده بود. سرش به سنگ خورده بود. خون سرِ ملیکا روی سنگ پخش شده بود. اون سنگ خاکستری تبدیل به سنگ قرمز شده بود. ناباور  با پای سست رفتم طرفش. قلبم با دیدن این صحنه نمیزد. خدایا چرا نمیزاری یه لحظه خوش باشم؟


با صدا زدنای مکرر فرشاد از خواب پریدم. خدایا این چه خوابی بود که من دیدم. نکنه بلایی سر ملیکا بیاد. توی خواب هم قلبم به درد اومد. نه! نمیزارم اتفاقی برای ملیکا بیفته.
فرشاد: معلوم نیست چه خوابی دیدی که رنگت پریده. بیا یکم آب بخور.
وقتی دوباره شروع کردیم راه رفتن، حسم میگفت که داریم راه اشتباهی میریم.
فاطمه: بیاین یه چیزی پیدا کردم. این حلقه ایه که روز عقد علیرضا به ملیکا داد.
فرشاد: شاید ملیکا چیزای دیگه هم گذاشته تا پیداش کنیم.
فاطمه: ما داریم اشتباه میریم. یادمه ترانه همیشه از کلبه ای میگفت که نزدیک یه آبشاره. میگفت که دوست داره با عشقش بره اونجا. باید یه رودی یا چیزی پیدا کنیم.


(سحر)
حدود دو ساعت بود که پشت در اتاق عمل نشسته بودیم. من مهرشادو بخشیده بودم. بنده خدا چاره ای نداشته. تازه خیلی فداکاری کرده. البته از نظر من.سرمو روی شونه ی محمد گذاشتم.چقدر دلم برای محمدم تنگ شده بود. یه لحظه هم تنهام نذاشت. همش کنارم بود. انگار میترسید غیب بشم. دستمو توی دستش گرفت.

محمد: من مطمئنم موفقیت آمیزه. نگران نباش.
تسبیحی از توی جیبش در اورد و بهم داد. منم شروع کردم صلوات فرستادن. یهو یه بیمار با برانکارد اوردن. جالب اینجا بود که سرهنگ هم همراهش بود. نگران به طرف سرهنگ رفتم. با دیدن زهرا اونم با یه چاقویی که توی پهلوش بود، رنگم پرید. بردنش توی اتاق. اجازه ندادن برم تو. دکتر سریع اعلام کرد که اتاق عمل دیگه رو آماده کنن.


دکتر: نگران نباشید. فقط یکم زخم عمیقه. تا اینجا دختر قوی بوده. بقیشم هم میتونه.
سرهنگ انشاءالله ای گفت و روی صندلی نشست. از صورتش خستگی میبارید. خیلی مرد خوبی بود. همش سعی داشت شرایطو کنترل کنه که کسی آسیبی نبینه. خیلی کارا در حق منو علیرضا انجام داد. واقعا خدا بهش سلامتی بده.
سرهنگ: کاش زود تر ملیکا پیدا بشه. طاقت ندارم که دوباره دخترم از دست بدم.
هممون فهمیده بودیم که ملیکا برای سرهنگ خیلی عزیزه. چون ملیکا همه اخلاق و رفتار دخترش رو داشت. به خاطر همین ملیکا براش مثل دخترش بود.
گوشیم زنگ خورد. رفتم توی حیاط بیمارستان. با دیدن اسمش سریع جواب دادم.


سحر: سلام مامان. خوبی قشنگم؟
مامان: خدایاااااااا شکرت. خوبی عزیزم؟ خداروشکر که بازم صدات میشنوم. نصف جون شدم دختر. چند بار گفتم حواست به خودت باشه.
سحر: ببخشید. شماخوبی؟
مامان: خوبم. الان که صداتو شنیدم عالیم. کی میای شاهین شهر ببینمت. تا نبینمت دلم آروم نمیشه. راستی علیرضا کجاست؟ جوابمو نداد.
سحر: یکم سرمون شلوغه. مهرشاد و زهرا زخمی شدن. اومدیم بیمارستان.ملیکا هم گم شده. داریم دنبالش میگردیم.
مامان : یا خدا. مهرشاد چرا؟ چی شده؟
سحر: تیر خورده و به کلیه احتیاج داره. حالا داریم دنبال کلیه میگردیم.
مامان : انشاءالله خوب میشن. براش دعا میکنم. امیدوارم ملیکا هم پیدا بشه و همه چی تموم بشه.
بعد از کمی صحبت کردن تلفن رو قطع کردم به سمت بیمارستان رفتم. همه پرستارا در حال رفت و آمد بودن. انگار یه اتفاقی افتاده بود که با عجله کاراشونو میکردن. چی شده بود؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
شاید با خودتون بگید نمیخوای به خوشی برسونی داستانو؟ باید بگم که خیلی دلم میخواد برسونم ولی باور کنید ناقصه. انشاءالله این پارت ها میگذره.
مرسی بابت کسایی که حمایت میکنن. مرسی قشنگام❤
لایک و کامنت یادتون نره.💞
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now