(ملیکا)
لباسمو پوشیدم و با عصبانیت آرایش کردم. علیرضا که گفته بود میره خونه مهرشاد. یعنی چی الان اونجا نیست. زنگ به فاطمه زدم.
ملیکا: سلام. زهرا تو دردسر افتاده.
فاطمه: ازکجا میدونی؟ مهرشاد گفت که حالش خوب نیست.ملیکا: بهش زنگ زدم. داشت گریه میکرد. ازش پرسیدم پریودی؟ گفت آره.خیلی درد میکنه.
فاطمه: خب پریوده. الان چه ربطی داشت؟
ملیکا: وای فاطمه خنگی؟ رمزمون این بود. قرار شد وقتی توی دردسر افتادیم، از هم بپرسیم "پریودی؟" .
فاطمه: اره اصلا حواسم نبود.اینقدر رمز گذاشتیم، همه رو قاطی کردم. راستی زهرا تازه پریودیش تموم شده. تا بخوام به این یکی رمزمون عادت کنما،ماموریت تموم شده. حالا چیکار کنیم؟
ملیکا: لباسات رو بپوش و آماده باش. تا چند دقیقه دیگه میام اونجا. باهم میریم پیش سرهنگ. ببینیم اون چه پیشنهادی برامون داره.گوشیو قطع کردم. دردسر پشت دردسر.چه بلایی داره سرمون میاد؟ باید سحرو پیدا میکردیم، حالا زهرا هم توی دردسر افتاده. از بس استرس کشیده بودم، معدم درد میکرد. با تاکسی خودمو به هتل رسوندم. بعد از سوار شدن فاطمه، باهم پیش سرهنگ رفتیم. کرایه رو حساب کردم. زنگ در رو زدم. سرهنگ درو برامون باز کرد. ماجرا رو براش تعریف کردیم.
سرهنگ: عجب پیچیده شد این قضیه. خب یه کاری میشه انجام داد. فاطمه تو بعد از هک کردن دوربینا از اون مهمونی بیا بیرون. روی سیستم من وصلش کن. بعدش به خونه ی مهرشاد برو ببین چه خبره. تنهایی جایی نریا.
سرهنگ رفت توی اتاقش. بعد با دوتا اشیای خیلی کوچولو بیرون اومد. ایرپادها رو به گردنمون وصل کرد و فعالش کرد. بعد از چک کردنش با فاطمه سوار تاکسی شدیم. آدرس رو گفتیم.بعد از ربع ساعت رسیدیم.از تاکسی که پیاده شدیم، ماسک چشم رو زدیم. دلم میخواست بدونم پسرا اومدن یا نه. توی پارکینگ رو نگاه کردم. تا کِوینو ( اسم ماشین علیرضا) دیدم، فهمیدم که اومدن. هنوزم از دست علیرضا ناراحت بودم. چرا به دروغ گفت میره خونه مهرشاد. فکر کردن رو کنار گذاشتم. ماموریت من از همین الان شروع میشد. پس با یه بسم الله وارد ویلا شدم.نگاه سر سری انداختم. خیلی شلوغ بود و همه ماسک زده بودن. سخت بود تشخیص آدما.باید خیلی دقت میکردی تا میشناختیشون.فقط باید تمرکزم روی چیزای مشکوک میزاشتم. نمیخواستم فرصت از دست بدم. مهرشاد و فرشاد رو دیدیم و به سمتشون رفتیم.
ملیکا: پس علیرضا کجاست؟
مهرشاد: گفت میره دستشویی و میاد.
با فاطمه رفتیم سمت یه میزی و نشستیم. تا نشستیم سرهنگ از طریق ایرپاد شروع کرد به حرف زدن: بچه ها همگی آماده باشین. حواستون پرت چیزی نکنین. باید بگردیم سحرو پیدا کنیم.
بعد از چشم همگانی ایرپاد خاموش شد.
فاطمه: یعنی زهرا حالش خوبه؟ خیلی نگرانشم.
ملیکا: امیدوارم که طوریش نشده باشه.
مشغول آهنگ گوش کردن شدم ولی حواسم به همه چی بود.یهو آهنگ قطع شد و صدای مردی پیچید : خانم ها و آقایون.... اینم از ایزابل واندرسون به همراه علیرضا عزازیل... تشویقشون کنید.
یه لحظه به گوشام شک کردم. بلند شدم و با چشمای خودم دیدم. علیرضا دست ایزابلو گرفته بود. باهم از پله ها پایین اومدن. این چه صحنه ی فاکی بود که داشتم میدیدم.جوشش اشکو توی چشمام حس کردم.فاطمه دستمو گرفت.فاطمه: ملیکا...وای باورم نمیشه.
ملیکا: اینقدر ازم بدش میاد؟ چرا منو ندید؟ یعنی تمام مدت از ایزابل خوشش میومد؟ ایزابلی که خواهرشو گروگان گرفته؟ اصلا نمیتونم این وضع رو درک کنم. اگه نقشه هم باشه، بازم انصاف نیست. فاطمه نمیتونم بمونم.
فاطمه دستمو گرفت و برد بیرون که هوام عوض بشه.چجوری دلش اومد؟ یعنی یه لحظه هم به من فکر نکرد؟ اگه رسانه ای بشه میخواد چیکار کنه؟! هه. حتما میخواد با ایزابل عقد دائمی انجام بده. برای اینکه یه وقت شغلش رو از دست نده. بعد از چند دقیقه تمام سعیمو کردم که خودمو جمع کنم. باید فقط سحرو پیدا کنم.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اوووف آتیشا چه کردین. مرسی از حمایتاتون.❤
اگه از این پارت هم خوشتون اومد حتما لایک و کامنت بزارید🌸
دوستتون دارم💚
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...