(ملیکا)
موقعی که بیدار شدم،همه جا تاریک بود. یه لحظه ترس برم داشت. باید چیکار میکردم؟ اومدم تکون بخورم که بین دست و پاهایی قفل شده بودم. با تکون خوردنای من ،صدای نحسش بلند شد.ترانه: اینقدر تکون نخور. بزاررررر بخوابم.
ملیکا: نمیخوام. ولم کن. میخوام برم خونه.
ترانه: عه بالاخره حرفی از دهنت بیرون اومد. بالاخره ما صدای بانو رو شنیدیم.دیگه خونَت اینجاست. اومدیم جایی که هیچکس نیست. فقط خودمو خودت. دیگه قراره اینجا زندگی کنیم.من نخوام ریخت ترانه رو ببینم باید چیکاررکنم؟ دست و پاهاشو از رو خودم برداشتم. جرعتمو جمع کردم و از کلبه زدم بیرون. با سرعت شروع کردم به دوییدن. تو تاریکی جایی رو نمیدیدم. مقصدم نامعلوم بود ولی میخواستم از ترانه دور شم.یهو صدای جیغی در اومد که داشت اسممو صدا میزد.
همینجور به راهم ادامه دادم. اگه متوقف میشدم، این فرصت دیگه پیدا نمیشد. هنوزم ضعف داشتم و هر لحظه ممکن بود بیفتم ولی باید راهی پیدا میکردم. دلم میخواست برگردم خونه. توی اون تاریکی داشتم سکته میکردم. استرسی که داشتم از همه بد تر بود. بالاخره اینجا جنگل بود و پر از حیوونای وحشی. نمیدونم چقدر راه دوییدم ولی خسته شده بودم. کمی وایسادم تا نفسم بالا بیاد. روی دو زانوهام خم شدم و چشمام رو بستم. نفس نفس میزدم. چشامو که باز کردم با دیدن دوتا کفش، با تعجب سرمو بالا اوردم. اینو دیگه کجای دلم بزارم؟
(فاطمه)
دیگه نای راه رفتن نداشتم. با شنیدن صدای آب، از خوشحالی انرژی گرفتم و دوییدم. عجب جای قشنگی بود! رودخونه ای که آبش خیلی تمیز بود. جوری بود که میشد عکس ماه ای که توش بود هم ببینی. گیاهایی که کنار رودخونه و کنار سنگا روییده بودن. یکمی اون ور تر آبشار بود. آبشاری که از بین دو سنگ بزرگ به سمت پایین میومد.منظره ای پر از آرامش. از خستگی زیاد، نشستم روی سنگی و کفشامو در اوردم. پام رو داخل آب گذاشتم. اولش خیلی سرد بود و مو به تنم سیخ شد ولی یکم بعد بهش عادت کردم. حس خوبی بود. سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم ولی ذهنم در گیر رفیقام بود. از همه بدتر دلم برای ملیکا تنگ شده بود.
این چه قضیه ی مزخرفی بود که ما واردش شدیم. کار آموزا رو چه به این جور ماموریتا. کسایی که خیلی زجر کشیدن، یکیش ملیکا بود یکیش علیرضا. زهرا خداروشکر بهم خبر دادن که حالش خوبه. مهرشاد و زهرا هم خیلی سختی کشیدن ولی نه به اندازه ی ملیکا و علیرضا.
کاش زود تر ملیکا پیدا میشد. زهرا هم حالش خوب میشد و میرفتیم ایران. با اینکه دوست داشتم پیش فرشاد باشم ولی دلم برای خونه تنگ شده. باید برمیگشتم وگرنه دیوونه میشدم. با صدای جیغی از روی سنگ بلند شدم. با تعجب نگاه این ور و اون ور میکردم تا منبع صدا رو پیدا کنم. فرشاد و علیرضا هم با شنیدن صدا از جاشون بلند شدن.
پروانه: اگه قراره من بمیرم باید عشقت هم بمیره.
با کمی دقت ، دو نفر رو ناواضح بالای آبشار دیدم. کفشامو پوشیدم و همراه پسرا از تپه بالا رفتم. چراغ قوه رو روشن کردیم. به بالای تپه که رسیدیم، همش درخت بود و گیاه. کمی جلو تر رفتیم. صدای پروانه میومد.پروانه: ترانه ما قول و قراری داشتیم. قرار شد تو به عشقت برسی منم به عشقم. کووووووو مهرشاد؟ الان کجاست؟
ترانه: نمیدونم.... نمیدونمممم. منم ندیدمش. ملیکا رو ول کن و بیا باهم حرف میزنیم.
علیرضا طاقت نیاورد و رفت جلو.
علیرضا: داری چه غلطی میکنی؟ملیکا با دیدن ما، خواست بیاد طرفمون که پروانه محکم اونو طرف خودش کشید. اومدم برم طرفش که فرشاد جلومو گرفت.
پروانه: فقط بهم بگو مهرشاد کجاست علیرضا؟وگرنه پرتش میکنم پایین.
علیرضا: بهت میگم ... فقط بزار بره.
پروانه، ملیکارو عقب تر کشوند. جوری بود که با یه حرکت دیگه از این بالا پرت میشد پایین.علیرضا با کلافگی دستشو توی موهاش کرد و دوباره نگاه به ملیکا کرد.
علیرضا : خیله خوب. خیله خوب. مهرشاد توی کماست. بیمارستانه. حالش خوب نیست. حالا ملیکارو ول کن.
پروانه وارد شوک شد. خشکش زد.
پروانه: داریییی دروغ میگیییی. داریی دروغ میگی. مهرشاد نمیتونه توی بیمارستان باشه.ملیکا از این بی حرکت بودنِ پروانه استفاده کرد. بازوشو از بین دستای پروانه کشید. تا خواست طرف ما بیاد، پروانه متوجه ملیکا شد و دوباره بازوشو گرفت.
پروانه: حالا که من به عشقم نمیرسم، نمیزارم به عشقتون برسین.
ملیکا رو توی بغل گرفت و همراه خودش به پایین پرت کرد.
فاطمه: یااااخدااااااا.
علیرضا رفت که بره بپره، فرشاد گرفتش.
علیرضا: ملیکاااااا. وای فرشاد توروخدا بزار بپرم.
زانوهام سست شده بود و روی زمین زانو زدم. با این ارتفاعی که داشت به نظر نمیومد که...... نههههه ملیکا نمیتونه مرده باشههههههه. نههههههههه!
علیرضا و ترانه با سرعت از تپه پایین رفتن ولی من جونی برام نمونده بود که برم پایین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
حالتون خوبه؟
واقعا حرفی ندارم! خیلی سخته این سکانسا بنویسی. خیلی سخته. هعی:)
لایک و کامنت فراموشتون نشه.😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...