هشدار! این پارت دارای اسمات میباشد!! کسایی که دوست ندارن منتظر پارت بعدی باشن👀
(فاطمه)
تا الان دو روزی میشد که اومده بودیم اصفهان. خیلی ناراحت بودم که چرا نتونستیم بریم سوئد. امشب میخواستم یه شب رومانتیک دیگه رو رقم بزنم. اون شب که نصفه موند و نشد. حموم رفته بودم و اون شامپویی که فرشاد، بوش رو دوست داشت، به سرم زدم.لباس توری قرمز رنگمو پوشیدم. جلوی میز آرایشی نشستم. کرم زدم و یکمی رژ قرمز زدم. تا کارم تموم شد، صدای زنگ خونه هم اومد.درو براش باز کردم و دوباره رفتم تو اتاق.
فرشاد: سلام... فاطمه... فاطمـ...
با ورودش به اتاق و دیدن من، اسمم نصفه شد.
فاطمه : سلام خسته نباشی. میگم فرشا.....
نزاشت اسمشو کامل بگم. لباشو روی لبهام گذاشت. محکم مک میزدم. جوری که حدس میزدم کل رژلبمو خورد. زبونشو روی لبام میکشید. بعد از اینکه دوتامون نفس کم اوردیم ، از هم جدا شدیم.
فرشاد: فاطمه خانم از اینجور استقبالا رو نکرده بودی.
فاطمه: ما اینیم دیگه.
کراواتشو باز کردم. شروع کردم دکمه های لباسشو باز کردن.دستشو زیر لباسم برد و سینه ی چپمو توی دستش گرفت.
فاطمه: اوممممم....
منو به طرف تخت برد و خوابوندم. لباشو دوباره رو لبم گذاشت. بعد اینکه پیرهنشو در اوردم، دستمو به سمت شلوارش بردم. کمربندشو زیپشو باز کردم. خودش شلوارش رو در اورد و دوباره اومد سراغ لبام. دستشو از سینم پایین اورد. اینقدر نوازش دستاش برام تحریک کننده بود که باعث شد آه بکِشَم.تا جایی ادامه داد که دستشو به واژنم رسوند. از روی شرت لمسش کرد. منم دیکشو از باکسرش دراوردم.
فرشاد : آه.... اینارو از کجا یاد گرفتی شیطون؟
لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم. چون روی من خیمه زده بود اونم به خاطر من بلند شد. کمی هلش دادم تا به دیکش دسترسی کامل داشته باشم. دوباره دیکشو توی دستم گرفتم. بهش هندجاب میدادم و فرشاد غرق لذت بود. آهِ مردونگی میکشید و این یعنی اینکه عالیه.بی طاقت شد و منو بلند کرد و پرتم کرد روی تخت. توی یه حرکت شرتمو در اورد. ترشحی که ازم خارج شده بود رو به سر انگشتاش زد. اول نوازش وار روی رونامو بهشتم کشید. اینقدر مسیر واژن و رونمو طی کرد که کاملا تحریک شده بودم. بعد یه انگشتش رو واردم کرد.
فاطمه: آییی... اوووممممم... آه
انگشتاش شده بود دوتا. یواش یواش خارج و وارد میکرد. منم خیلی تحریک شده بودم و دست خودم نبود. آروم نمیخواستم. میخواستم اینقدر تند تند بکوبه تا سریع تر ارضا بشم. خودمو تکون میدم که کمکش کنم ولی این اجازه رو بهم نمیداد. کلافه شده بودم.فرشاد با دیدن کلافگیم لبخندی زد و یواش دم گوشم گفت: چی میخوای فاطمه ژوون؟
فاطمه: مرض فرشاد. میزنمتا. معلومه که خودتو میخوام. زود باش فرشادددددددد.
فرشاد: اوه اوه انگاری خیلی بی قرار شدی؟ پس افرین به.... آخ.
محکم با دستم زدم به پهلوش.
فرشاد: لازم به این همه خشونت نیستاااااااا. آرام باش.
دستمو دور گردنش انداختمو به خودم نزدیکش کردم. لبامو روی لباش گذاشتم. اونم دیکش رو دم بهشتم گذاشت و یواش وارد کرد.آهَم توی دهنش خفه شد. وقتی که فهمید بهش عادت کردم و درد ندارم شروع کرد ضربه زدن.
فاطمه: همینههههههه...... آه...... آییی
بعد از چند دقیقه یکم درد هم داشتم ولی به لذتش میارزید. شدت ضربه هاش اینقدر زیاد بود که حس میکردممممم سینه هام داره کَنده میشههههههه. لعنتی! و بله بالاخره ارضا شدم. از شدت خستگی داشتم مییمردم ولی فرشاد هنوززززززز ارضا نشده بود. کمرم هم یه ذره درد میکرد. بازم با این حال به روی خودم نیاوردم. بعد از چند تا ضربه ی محکم دیگه اونم ارضا شد و با حس گرمی داخلم، حس خوبی بهم داد. بوسه ی آخر رو به لبام زد و از جاش بلند شد.فرشاد : پاشو بریم حموم.
فاطمه: وای فرشاد خستمه. ولم کن. میخوام بخوابم.
فرشاد: فاطمه باور کن نمیشه. باید حموم کنی. صبححححح از درد میمیری. البته دور از جونت.
با خستگی رفتم حموم. فرشاد آب رو تنظیم کرد و اجازه داد وان پر بشه.بعد از اینکه وان پر از آب شد، توش شامپو ریخت. بعد منو توی بغلش گرفت و توی وان برد. من که همش چُرت میزدم.فرشادمنو شست و حوله دورم پیچید. به سمت بیرون هم هدایتم کرد.( چقدررررررررر فرشاد خوبه. حوصله داشته فاطمه رو بشوره نه؟)
سرمو زودی خشک کردمو لباسمو پوشیدم. روی تخت ولو شدم. بعد از این همه حس خوب، یه خواب توی بغل فرشاد میچسبید. گوشیم خاموش و روشن میشد ولی اهمیت ندادم و با خیال راحت روی تخت دراز کشیدم.هر کی بود فردا جوابش میدادم. بعد از یه چند دقیقه فرشاد هم از حموم اومد. جدیدا جوری شده بود تا فرشاد بغلم نمیکرد، نمیتونستم بخوابم.( هعییییییی میدونم اینجا سینگل زیاده هعی چهههه کنم😢 انشاءالله شماها هم شوهر کنید)
اومد روی تخت و بغلم کرد. منم انگار منتظر همین بودم که سریع خوابم برد و توی خلسه ی خیلی خوبی فرو رفتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهای!
امیدوارم تاخیرم جبران شده باشه. اینم از یه پارت دیگه تقدیم شما عزیزان.
مرسی بابت حمایتاتون😍
ووت و کامنت یادتون نرههههههه. منتظر نظرات قشنگتون هستم. اگه این داستان رو دوست دارید به دوستاتون معرفی کنید تا بخونن😍😉
دوستتون دارم آتیشااااا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...