سلام سلام!
خیلییی از حمایتتون ممنونم. واقعا خوشحال شدم.منننن ذوققققق❤🔥
اومدم با پارت جدید!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(علیرضا)
ملیکا خسته و بیحال به ایزابل و چاقو نگاه میکرد.انگار براش مهم نبود که این چاقو ممکنه بهش آسیب بزنه. تا وارد شدم، ایزابل سریع چاقو رو گذاشت تو دست ملیکا.
ایزابل: علیرضا اون میخواست منو بکشه. میبینی چه آدمایی دورت جمع کردی؟ اومدم فقط باهاش حرف بزنم ولی اون چاقو کشید.
نگاه من فقط سمت کسی بود که بیحال و بی حس نگام میکرد.براش مهم نبود که حرف ایزابلو باور کنم یا نه.چاقو رو روی زمین گذاشت و سمت گوشیش رفت. آهنگ رو قطع کرد. بعد روی دوزانوش رو به روی من نشست.
ایزابل: باور کن راست میگم. نمیدونم چرا ملیکا رو انتخاب کردی ولی ببین علیرضا اون یه آدم خطرناکیه.
از حرفای ایزابل خسته شده بودم. خودم همه ماجرا رو دیدم چی میگفت به من. شاید تنها کسی که نمیتونست بهم آسیب بزنه ملیکا بود.علیرضا: میشه دیگه حرف نزنی؟ خودم همه چیو دیدم. لازم نیست این چرت و پرتا تحویلم بدی. حالا میتونی بری.
ایزابل: تنها پنج روز دیگه فرصت داری فکر کنی آقای عزازیل. یادت نرفته که.
از عصبانیت دستی توی موهام کشیدم. لعنت بهت ایزابل. لعنت بهت. بعد رفتنش ، برگشتم سمت ملیکا. بیهوش افتاده بود.سریع رفتمو بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین. دوباره سمت باشگاه رفتمو وسایلاشو جمع کردم. سوار ماشین شدم. با سرعت بالا خودمو به یه درمانگاه رسوندم. چند تا پرستار اومدن و ملیکا رو بردن توی یه اتاق. هر کاری کردم، اجازه ندادن برم تو. برای مرخص کردنش به دوتا رضایت نیاز داشت.تنها کسی که توی این شرایط میتونستم زنگش بزنم سرهنگ بود. از دخترا شنیده بودم که سرهنگ ملیکا رو مثل دخترش دوست داره.
سرهنگ: جانم علیرضا.
علیرضا: سرهنگ ملیکا از هوش رفته. اوردمش درمانگاه. ادرسو برات میفرستم. حتما بیا.
بعد حدود ده دقیقه سرهنگ اومد. همون موقع دکتر از اتاق اومد بیرون.
دکتر: نگران نباشین از استرس زیاد و بیخوابی اینجوری شدن. وقتی سِرُمشون تموم شد،میتونین ببرینش.
یه نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر که طوریش نشده ولی باعث و بانی این حالش منم. واقعا دارم با زندگی خودمو این دختر چیکار میکنم.
سرهنگ:میدونی چرا ملیکا رو خیلی دوست دارم؟
با سر علامت دادم که نه نمیدونم.سرهنگ: دختر منم مثل ملیکا سر سخت بود. از اونایی بود که تسلیم نمیشد. دخترم سرباز نمونه بود ولی بهش تجاوز شد و جنازشو برام فرستادن.از اون موقع یه آدم خشک و جدی شدم. تا وقتی که ملیکا وارد افسری شد. تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم. میدیدم چقدر تلاششو میکنه. با هر رفتاری یاد دخترم میفتادم. با محبتای ملیکا من تونستم از اون آدم جدی خودم رها بشم.من متوجه رفتارای شما دوتا میشم ولی دوست دارم خودتون به یه تصمیم برسین.
(سحر)
هر چی به علیرضا زنگ میزدم جواب نمیداد. ملیکا هم جواب گوشیشو نمیداد. خیلی نگرانش بودم.اصلا قیافه ی ملیکا از جلو چشمام کنار نمیرفت. زنگ سرهنگ که زدم . همه چیو بهم گفت.منم رفتم خونه علیرضا. آقا رحمت درو برام باز کرد. وارد آشپزخونه شدم و شروع کردم آشپزی کردن. به به چه ماکارونی شد. نوشابه هارو توی یخچال گذاشتم.صدای کلید توی در اومد. ملیکا با دیدن من یه جیغی کشید. منم از جیغ ملیکا ترسیدم و جیغ کشیدم.(چه جیغ تو جیغی شد نه؟) بغلش کردمو حالش رو پرسیدم. اونم با بیحالی خوبمی گفت.
سحر: برات ماکارونی درست کردم. دوست داری که؟
ملیکا: وای مرسی سحر. آره چرا دوست نداشته باشم. فقط آماده شده؟ چون خیلی گشنمه.
سحر:آره حاضره.
ملیکا: پس بریم میزو آماده کنیم.
ملیکا اومد بلند شه که علیرضا اخمی کرد.
علیرضا: نمیخواد تو بلند شی. من خودم کمک سحر میزو آماده میکنم. تو استراحت کن.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگه از این پارت هم خوشتون اومد حتما لایک کامنت بزارید.
بازم تشکر از کسایی که حمایت میکنن.
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...