part 111

25 4 6
                                    

(علیرضا)
هیچ وقت فکرشو نمیکردم که دخترا توی لباس عروس اینقدر خوشگل بشن.  این دختر همه ی حرکاتش برام جذابیت داشت. فکرشو که میکنم واقعا مرد خوشبختیم که ملیکا رو توی زندگیم دارم. خداوکیلی با آرایش خیلی تغییرر کرده بود. هات تر شده بود. این لوازم آرایشیا جادویی هستن انگاری.

یه چیزی توی پایین تنم حس کردم. الاااااااان وقتشه آخه؟ تازه فهمیدم که باید بیشتر از پنج ساعت صبر کنم تا مراسم تموم بشه. ای وای. ملیکا با خوشحالی دوید طرفم. رو به روم وایساد. دستشو به طرفم دراز کرد. منم دستمو جلو بردم و توی دستش گذاشتم.
ملیکا: سلام آقامون. وای علیرضا میشه اسمت صدا کنم؟ اصلا به این کلمه ها عادت ندارم. چجوورررییی بقیه میتونن بگن ولی من نمیتونم؟


علیرضا: حالا خیلی حرص نخور. هر جور دوست داری صدام کن.
ملیکا: خب نظرت چیه؟ خوشگل شدم؟
علیرضا: اصلا هر چی توی لغتنامه ی دهخدا میگردم، کلمه یا جمله ای پیدا نمیکنم که بهت بگم. واقعا معرکه شدی. توهم نظرتو بگو.
ملیکا: واقعی بگم بهت؟
علیرضا: آره.
ملیکا: خودت خواستیا. علیرضا با کی رفتی خرید خداوکیلی؟ یه خریدی باهات نبودم. نگاه کُتِت. اینننن مشکیه یعنی؟مثل ادم که برات اُتو نزدن. نگاه شلوارت......

دستمو روی صورتش گذاشتم. صورتشو به سمت جلو اوردم و پیشونیش رو بوسیدم. با این کارم،حرفشو قطع کردم. واو. چه دقتی داشت این بشر. واقعا از کت و شلوار بدم میومد. به خاطر همین, خیلی اهمیت نمیدادم به این مسائلی که ملیکا گفت.

برگشتم طرف مهرشاد،دیدم خشکش زده. رفتم یه پس کله ای بهش زدم. بدبخت فیلمبردار گلوش پاره شد. از بس که مهرشاد رو صدا زد. دوباره فیلم گرفتن که زهرا نزدیک بود بیوفته زمین. با این حرکتش، ملیکا غش کرد از خنده. اینقدر خندید که از چشماش اشک میومد. بعد از فیلم گرفتن و اینا، سوار ماشین شدیم.

باغی که مراسم بود، بابا و مامانا انتخاب کرده بودن. ما یه بارم باغو رو ندیده بودیم. صدای آهنگ اینقدر بلند بود که تا توی خیابون رو به لرزه در میاورد.
بچه ها با دیدن ماشین، رفتن که بقیه رو صدا بزنن. مهمونا هم پیر و جوون با دستمال میرقصیدن و برامون کِل میزدن.

خوشحال بودم. این دفعه از تهِ دلم بود. این حسی که الان داشتم با اون سالای قبل فرق میکرد. مامان و بابام کلی قربون صدقم رفتن و تبریک گفتن. واقعا خیلی زحمت کشیده بودن. دست ملیکارو گرفتم و به طرف خودم کشوندم. دستاش یخ بود. معلومه که استرس داره. چرا دروغ بگم خودمم استرس داشتم.

با لبخند وارد تالار شدیم و روی چهار تا صندلی که برامون گذاشته بودن، نشستیم. با اومدن عاقد، همه ساکت شدن. یاد عقد توی عمان، افتادم. چجوری اون موقع هیچ حسی به ملیکا نداشتم؟ چجوری برام زجرآور بود که حتی کنارش باشم؟ این کوچولوی دوستداشتنی رو چجور از خودم دورش میکردم؟

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now