(سحر)
از موقعی که ملیکا به خاطر من توی تله افتاده بود، حس عذاب وجدان دارم. منو شکنجه ندادن چون مطمئن شدن من چیزی نمیدونم. فقط منو نگه داشتن تا ملیکا رو گیر بندازن. ترانه به ملیکا علاقه داشت. یادمه همین چند روز پیش اومد و از عشقش به ملیکا گفت.✨فلش بک به چند روز پیش✨
ترانه همرو مرخص کرد. یه صندلی برداشت و نشست رو به روی من.
ترانه:میخوام از آشنایی با ملیکا برات بگم. قبلا توی چند تا مهمونی دخترونه دیدمش و فقط ازش خوشم اومد. چون یه دختر دوستداشتنی و تودل برویی بود. مهربون و خوشگل.
بعد از مهمونیا،یه روز توی بانک کار داشتم که از شانس خوبم ،ملیکا اونجا بود. وقتی دیدمش، یه دل نه صد دل عاشقش شدم.اون صورت خوشگل با چادری که پوشیده بود، خیلی زیبا تر شده بود. سعی کردم از راه دوستی وارد بشم ولی اون قبول نکرد.تعقیبش میکردم. فهمیدم که داره افسری میخونه. با هزار تا پارتی بازی،منم وارد افسری شدم. اصلا به پلیس شدن علاقه نداشتم. فقط اومده بودم که ملیکا رو ببینم. وقتی فهمیدم ماموریت برای عمان داریم، همه تلاشمو کردم که با گروه ملیکا بیام. بعد از چند روز که توی عمان بودیم، متوجه ماشین مشکوک شدم. خودم رفتم سوار ماشین شدم.
همونجا با ایزابل آشنا شدم و معامله کردیم. دلیل همکاریم فقط و فقط ملیکا بود.میتونستم بدون معامله ملیکارو داشته باشمش ولی میدونی چی این وسط مزاحم بود؟
یه حس خنثی داشتم. این قضیه از همون اول معلوم بود خیلی عجیب غریبه. کنجکاو بودم کی مزاحم بوده برای نرسیدن به ملیکا.
سحر: چی؟
ترانه: آقای علیرضا عزازیل.
برادر من چه ربطی به این قضیه داشت؟ علیرضا که عاشق ملیکا نبود. از حالت چهرم فهمید که قضیه رو نفهمیدم.ترانه: ملیکا عاشق علیرضاست. فقط چشمش اونو میدید. دیدم برای اینکه علیرضا ببینتش، چیکارا که نکرد. پس مجبور شدم معامله کنم که علیرضا از سر راهم برداشته بشه.
چرا خودم نفهمیده بودم. حالا که به رفتاراش فکر میکنم، میبینم ترانه درست میگه. خداییش علیرضا و ملیکا خیلی به هم میان. حالا یکی نیست بگه توی این وضعیت به چیا فکر میکنی. انگار یادم رفته بود توی چه مخمصه ای گیر افتادیم.ترانه: وای سحر نمیدونی توی اون لباس ورزشی چقدر جذاب میشه. چقدر قشنگ میرقصه. وای خنده هاششش! خنده هاش که دنیامه. وقتی که تو بغلم خوابیده بود، حس میکردم یه بچه توی بغلم خوابیده.چون ملیکا تنها اون زمانه که شیطنت تو کارش نیست و آرومه. توی خواب خیلی خواستنی میشه.
مثل اینکه خیلیییی شیفته ی ملیکا شده. چون تنها یه عاشق میتونه معشوقش رو اینجوری توصیف کنه.✨حال✨
اینجوری که من از ترانه شنیدم، حالاها حالاها ول کنِ ملیکا نیست. احساس میکردم که ترانه روی حالت نرمال نیست. چون بعضی حرکتاش مثل یه آدم عادی نیست. مثلا وقتی عصبی میشه، دستاشو با الکل میشوره. خیلی بیش از حد میشوره. موقعی که کلافه میشه،جیغ میزنه و خودشو میکوبونه به دیوار.این رفتارا یه چیزی شبیه رفتار آدمای روانیه. خدا به داد ملیکا برسه. چقدر دلم برای علیرضا تنگ شده بود. یعنی چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟ ( نویسنده:آرهههههههه خیلی خوبه. یعنی اصلااااااااا نگم برات😫). کم کم داشت خوابم میبرد که صدای دعوایی شنیدم.
ترانه: دلم خواسته بهش تجاوز کنم. مال خودمهههههه.
مهرشاد: کثافت قرار ما این نبود. قرار بود فقط و فقط نگهش داریم.صدای مهرشاد بود. نکنه مهرشاد هم با اینا همدسته؟!
ترانه: به تو چه. تو که میخواستی علیرضا آسیب نبینه که نمیبینه. ما هیچ قراری راجب ملیکا نداشتیم و نخواهیم داشت. هر کاری دوست دارم انجام میدم.
مهرشاد: ترانه بااااا من بازی نکن. کاری نکن همه چیو رو کنم دوباره برگردی تیمارستان.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سللااااااااممممممم.
خوبین؟
اگه از اینننن پارت خوشتون اومد حتما لایک کنید و کامنت بزاریدد. چقدرررررررر بگمممممممممم؟ (رایتر عصبی میشود). مرسی از حمایتاتون❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...