(ملیکا)
هر چی زنگ فاطمه زدم جوابم نداد. ممکن بود خواب باشه. اخه ساعت دو و خورده ای بود. معلومه کهههه خوابه. به مامانم پیام دادم که نمیتونم بیام خونه. بعد از اینکه مامان زهرا اومد با توضیح مختصری ، ازشون خداحافظی کردم. از بیمارستان اومدم بیرون. پشه هم پَر نمیزد. عالی شد. حالا چجور برم اداره؟ در حال فکر کردن و حرف زدن با خودم بودم که صدای علیرضا رو شنیدم.علیرضا: ملیکا.... یعنی خانم خادمی. این موقع شب تنهایی خوب نیست. میخواین برسونمتون؟
ملیکا: اگه زحمتتون نمیشه. همین سر خیابون اداره هم برسونید کافیه.
سوار بنزش شد و منم سوار شدم. زشت بود عقب بشینم. چون فکر میکرد تاکسی یا اسنپی چیزیه. اهنگی گذاشت که به نظرم آشنا میومد. اینننن که آهنگ Living life in the nightهست که. سوال اینجاست که کجا شنیدمش. دوباره یه خاطرههههه یادم اومد و باعث شد گوشم سوت بکشه.توی یه جنگل بودیم. علیرضا کنار یه دختر نشسته بود. حالم انگاری خوب نبود. مراسمی چیزی بود؟ چند تا بادیگارد این ور و اون ور فرش قرمزی که وسط بود، وایساده بودن. فاطمه و فرشاد هم بین اون بادیگاردا بودن. یکی کنار گوشم گفت: انگار تنت میخاره که هی نگاهش میکنی؟ یه بارررر دیگه نگاهش کنی قول نمیدم زنده بمونه.
نگاه کی نکنم؟ چرا علیرضا کنار یه دختر دیگه به جز پارمیدا بود؟ چرا فرشاد و فاطمه بین بادیگاردا بودن؟ توی جنگل داشتم با یه دختر میدوییدم. به یه کلبه رسیدیم و از شدت ضعفی که داشتم دیگه چشمام ندید. اینا دیگههههه چی بودن که یادم اومد.با تکون خوردنم، از شوک پریدم. چی شد؟
علیرضا: حالتتتتتت خوبه؟ ملیکااااااااااااااا......ملیکا.... چت شد یهو؟
نگاهش کردم. تو یه میلی متریم بود. قلبم دیوانگی میکرد. بی قرار شد. آشفته شد. چرا این چشما قلبم رو میلرزوندن؟
علیرضا: ملیکا.... چرا جوابم نمیدی؟ یاخداااااا..... ملیکا جون من یه چیزی بگو.
ملیکا: خ.. خو.... خوبم.
علیرضا: زنگت پریده. کجاااااشششش خوبی الان؟
ملیکا: چرا توی همه خاطره هامی؟علیرضا با تعجب نگام میکرد. چیش تعجب آور بود؟ اینکه خاطره هام داشتن بر میگشتن؟ یا اینکه داشتم حقیقت رو پیدا میکردم؟ منتظر جوابش بودم. گرمی نفساش به صورتم میخورد. نگاه اون توی صورتم میچرخید ولی من فقط چشای مشکیش نگاه میکردم.با صدای گوشیم نگاه از اون چشمای مشکی، گرفتم.
ملیکا: سلام.
مانیا: کجایی ملیکا؟ دارم خل میشم.
ملیکا: چند دقیقه دیگه اونجام. نگران نباش.
با نگاه اطراف فهمیدم که تقریبا رسیده بودیم. ماشین رو روشن کرد و دم در اداره پیادم کرد. فکر کردم الان پا روی گاز میزاره میره ولی بر خلاف تصورم، پیاده شد.
علیرضا: سرهنگ ازم خواسته کمکت کنم. فکر نکن خودم میخوام. فقط به خاطر سرهنگ!
قیافه وات د هِلی به خودم گرفتم. مگه من چی گفته بودم؟چه خودشیفته!علیرضا: قیافت داد میزد که میخوای توضیح بدم.
ایننننننننن چجوری فهمیددددد؟ نکنه میتونه ذهن بخونه من نمیدونستم؟ چجوری آخه؟ خدایا ای دیگه کیه که خلق کردی؟
با ورودمون، سربازایی که شیفت بودن، احترامی بهم گذاشتن. با سرعت وارد اتاق اطلاعات شدم. چادرم رو در اوردمو آویزون کردم. بیشتر بچه ها سرشون رو روی میز گذاشته بودن. واقعا سخت بود. حدودا هفته ها سرِ این اطلاعات وقت گذاشتیم و سختی کشیدیم. حالا همش بر باد رفته بود. بسم الله گفتم و ایمیل رو باز کردم.ایمیل اینجوری نوشته بود:
"احتمالا کسی که داره این ایمیل رو باز میکنه، ملیکاست. خانم خادمی فکر کردی از عشقت دست میکشم؟ به خاطر تو دارم روزای سختی میگذرونم تا برگردم پیشت. تو فکر کردی میتونی در موردم باندم همه چیو پیدا کنی؟ درضمن زهرا مسموم شده و فقط با پادزهر خوب میشه. خب میدونم که میتونی حدس بزنی دست منه. بیا بدون دردسر این موضوع رو حل کنیم.نظرت چیه؟ فردا شب با ورودت به این آدرسی که میفرستم جوابم رو بده. دوستت دارم!"با خوندن هر جمله بیشتر گیج میشدم.یعنی همه ی این دردسرا به خاطر یه عشقه؟ باور نکردنیه. ایننننن همه دردسر برای عشق؟ چهههههه مسخره. با شکستن چیزی سرمو برگردوندم. لیوان توی دست علیرضا شکست. عصبانی بود. اینو از چشماش فهمیدم. رگه های قرمز روی اون قسمت سفید چشمش ایجاد شده بود.
مانیا: آقای عزازیل!
مانیا، علیرضا رو میشناختتتتتت؟! یعنی فقط من نمیشناختم؟ چقدر بد. سرمو بین دستام گرفتم.خسته شدم. امروز همش تَنِش بود. همش اتفاق! کاش یکی توضیح میداد اینجا چه خبره. مغزم دیگه رد داده بود. از دماغم یه چیز گرم فراوون شد. دست که بهش زدم، خون روی انگشتم مشخص شد. سرمو بالا گرفتم. علیرضا بدون توجه به دستش با چند تا دستمال سمتم اومد. روی دماغم گذاشت و به سمت بالا گرفت.دستمال از خون دماغ من و دستای زخمی علیرضا رنگ سرخ شده بود. یکی از دخترا یخی اورد و روی پیشونیم گذاشت.( معلومههههه رشتم تجربیه یا بیشتر بگم؟😂)
قرار شد همگی بریم یه استراحت کنیم و دوباره برگردیم و بهش فکر کنیم. باید نقشه ای میکشیدیم.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های! حالتون چطوره؟
چهههه عجب نت با ما همکاری کرد تا به موقع آپلود کنم.😑
اینم یه پارت دیگه. کم کم میخوام قضیه هارو تموم کنم و زوج هارو به هم برسونم😂
میدونمممم خیلی از این حرفا زدم ولی خب شوک به ریدر بعضی موقع ها لازمه عزیزانم😍
ووت و کامنت فراموش نشعههه😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...