Part 108

18 3 21
                                    

(ملیکا)
صبح زود بلند شدیم همگی. صبحونه خوردیم و راه افتادیم. هر وقت جای قشنگی میدیدیم، پیاده میشدیم و عکس میگرفتیم. با این حال، شب بود که به شمال رسیدیم.

نزدیک دریا ماشینارو پارک کردیم. باهم دیگه وسایل رو پهن کردیم. پسرا هم چادرا رو باز کردن. هیزمی که خریده بودن هم گذاشتن و آتیش رو روشن کردن. همگی یه سنگ پیدا کردیم و روش نشستیم. علیرضا از ماشینش گیتاری اورد. تعجب کردم. آخه علیرضا گیتارو خیلی وقت بود کنار گذاشته بود. گیتارو توی دستش گرفت و شروع کرد:

* بهت قول میدم....
سخت نیست.....
لااقل برای تو.....
راحت باش...
دورم از تو و دنیای تو...

مهرشاد: یکم شادش کن. بزار شاد باشیم.
علیرضا سری تکون داد و دوباره شروع کرد به خوندن :

* خیالت جمعِ جمع....
هر کار کنی......
هواتو دارم.....
دلت هر وقت گرفت.....
یه شاخ گل واست میارم....
ببین هر جا میرم....
بس که بهت پرته حواسم.....
یه چیزی جا میزارم.....
از جام بلند شدم و رفتم روی سنگی که نزدیک دریا بود، نشستم. چقدر دریا ارامش بخش بود! چشمم رو روی اون آبی بی پایان بستم. دقتمو گذاشتم روی صدای موجا. ذهنمو رها کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. همین که خواستم آرامش بگیرم، یکی با صدای مزخرفش اسممو صدا زد.

زهرا: ملیکااااااااا...... ملیکااااااااا.... کَری؟
ملیکا: چته؟
زهرا: بیا مامانت داره زنگ میزنه.
گوشیو از زهرا گرفتم و با مامانم حرف زدم. بعد از احوالپرسی، دوباره داشت از اون خواستگار حرف میزد. قرار بود که فردا بیاد خواستگاری. منم به مامانم گفتم که از همین حالا جوابم "نه"هست. مامانم بازم گفت که میان. بعد از اینجور حرفا قطع کرد. ذهنم خیلی بیشتر به هم ریخت.

نمیدونم شوهر دادن من الان چه سودی داره، وقتی هنوز نتونستم با خاطره هام کنار بیام؟ زهرا با مهرشاد رفتن دور بزنن. فاطمه هم میخواست بره خرید که فرشاد غیریتی بازی دراورد و اونم همراهش رفت. منم گفتم چون دخترا نیستن، یکم بخوابم. اونا توی راه خیلی خوابیدن ولی من یه لحظه چشم روهم نزاشتم.

توی حالت خواب و بیداری بودم که صدای خوندن علیرضا اومد:

* آخه رفتاراش منو دیوونم کرده....
اگه دیدینش بهش بگید برگرده...
سرده.....
سر پر سردرده.....
نیستی ببینی نبودت چیکارم کرده......
از چادر یواش رفتم بیرون. دیدم رو به روی دریا نشسته. خیلی از چادر دور بود ولی میتونستم حالتشو ببینم.

سرشو روی زانوهاش گذاشته. شونه هاش تکون نمیخورد. پس یعنی گریه نمیکرد. یهو نمیدونم چی شد ولی رو به دریا با صدای بلند گفت: خداااااایاااااااااا. بسه. دوریش برام بسههههه. چراااا نمیتونم داشته باشمش؟ چیکاررررر کردم که باید تنها باشممم؟ تووبگوووو چیکار کنمممم؟ چیکار کنم که اینقدر میخوامش؟

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now