part 105

19 3 5
                                    

(علیرضا)
فکر میکردم موقعی که ملیکا همه چیز رو یادش بیاد، کار برام آسون میشه. میتونم راحت بهش ابراز علاقه کنم و ماهم به هم برسیم. وقتی ناراحت ملیکا رو دیدم، فهمیدم سخت تر از اونیه که تصورش میکردم. وقتی نگاهم میکرد، غمی توی نگاهش بود. حداقل نمیومد بگه که برای چی ناراحته؟ ( چههههه توقعیییی داری؟ توقع داری بیاد بگه. ای بابا! چرا اینجورین پسرا)


بعد از اون ماموریت، سه تاشون( دخترا) ترفیع گرفتن و پرونده ی ترانه و باندش برای همیشه بسته شد. ترانه محکوم به اعدام شد.  مبینا هم لب مرز گرفتنو حبس ابد شد.از طرف اداره هم جایزه ای به منو فرشاد و مهرشاد دادن برای تقدیر و تشکر. سرهنگ هم میخواست که استراحت کنه. به خاطر همین بازنشسته شد. فرشاد و فاطمه دوباره رفتن اصفهان. منم با خانواده پارمیدا و مامانم صحبت کردم و بهشون گفتم که یکی دیگرو میخوام.

مامان پارمیدا خیلی بد رفتار کرد ولی خود پارمیدا و مامانم خیلی خوشحال بودن. پارمیدا و خانوادش به شاهین شهر رفتن. مامانم و بابام موندن تا تکلیف عروسشون معلوم بشه. سحر هم با محمد رفتن عمان.

توی این چند روز که گذشت، همه کاری کردم. گل برای ملیکا میفرستادم ولی متاسفانه گلارو سالم پس میداد. توی اینستا ، تلگرام، واتساپ،
هر برنامه ی دیگه پیام میدادم.همه جا منو بلاک کرد.حتی چند بار هم رفتم خونشون. خانوادش استقبال گرمی ازم کردن ولی ملیکا از اتاقش بیرون نیومد که حتی ببینه اومدم. بعضی موقع ها هم بهونه میاورد که جایی کار داره و سریع میرفت. 

مهرشاد هم دهن منو سرویس کرد. منو به عنوان یه برادر، هی میبرد خونه ی زهرا اینا. یه خواستگاری مگه چقدرررر دنگ و فنگ داره؟این دوتارو بهم برسونین تا مهرشاد دست از سرم برداره. مگههههه مامان زهرا، مهرشاد رو قبول میکرد! هنوز میگفت که دخترم نشون شده و فلان. هر چیییییییی بابای زهرا موافققت میکرد، مامانش مخالفت میکرد. مهرشاد هر چقدر از عشقش نسبت به زهرا میگفت، کارای آینده میگفت،مامانش قبول نمیکرد.فرشاد اینقدرررررررر زجر نکشید که مهرشاد میکشه.

از اون طرف هم زهرا توی اتاقش خودشو حبس کرده بود و غذا نمیخورد. اینارو ملیکا به مهرشاد میگفت. همش با خودم میگم که نکنه یه وقت وضع من از فرشاد و مهرشاد بدترررر بشه. بخدا اصلا حوصله ی اینقدر رفت و آمد ندارم. طرفدارام درخواست کرده بودن که ویدیو درست کنم. منم ویدیو در مورد خاطره ای از خواستگاری درست کردم. ازشون خواستم که خاطرشون از خواستگاری بگن.

وقتی ویدیو رو درست میکردم، یاد عمان میوفتادم. ملیکا توی خونه بود و وسط ویدیو اومد. وقتی فهمید که داشتم ویدیو میگرفتم، کلی عذرخواهی کرد. هنوز اون ویدیو رو دارم و پاکش نکردم.
دیگه نمیتونستم این روزا رو تحمل کنم. باید یه حرکتی میزدم و ملیکا رو به دست میوردم. بسه این همه دوری. اگه ملیکا لجبازه، من لجباز ترم!

(ملیکا)
توی اداره بودم و داشتم پرونده هارو چک میکردم. از وقتی خاطره ها یادم اومده بود، حالم خوب نبود. یاداوری اون زجرا، اون دردا، اون رفتارا، همش باعث شده بود من حالم بدتر بشه. نمیخواستم برگردم به دوران افسردگیم ولی از طرفیم دیگه نمیتونستم اون ملیکای قبلی باشم.

از همه بدتر دلخور بودم. از علیرضا دلخور بودم. این همه سال من براش تلاش کردم و ندید. کلی پیام و کلیپ و اینا درست کردم. هیچی نگفت. کلی سعی کردم توی چشمش باشم. توی اون ماموریت هم تلاشمو کردم. غرورمو شکستم. حتی لیاقت اینو نداشتم که به خاطرم بیاد ایران؟ اگه واقعا علیرضا عاشق شده بود، چرا تلاش نکرد؟ دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم پس سرمو مشغول کار کردم تا دیگه بهش فکر نکنم.

دَرِ اتاقم زده شد. اجازه دادم و زهرا اومد تو. یکمی حالش بهتر شده بود. مثل اینکه یکم مامانش کوتاه اومده بود ولی هنوززززز مخالف بود.
زهرا: میگما ملیکا نظرت چیه یه مدت مرخصی بگیریم بریم شمال؟
ملیکا: با کی؟
زهرا: خودمونننن.
با چشای ریز نگاش کردم و گفتم: خودمون یعنی کی؟
زهرا: وا ملیکا. منظورم من و تو و فاطمه هست دیگه.
ملیکا: فقط ما سه تا؟

زهرا: واااایییییی چقدر سوال میپرسیاااااااا. بیا بریم دیگع. تو که پایه ی همه چی بودی. بریم یه هوایی بخوره کَلَمون.
ملیکا: بزار ببینم چی میشه.
زهرا: نخیرم. شده میبندمت و میبرمت. غلط کردی نیای.
ملیکا: حالا چرا اینقدر خشونت وزق جان؟
زهرا: وزق خودتی. نکبتتتتتتتتتتت.
دوتایی باهم خندیدیم. حالا توی همین خندیدنا، مامان زهرا زنگ زد. تماس رو وصل کرد. مگههههه میتونست مثل ادم جواب بده.
زهرا: سلا... 😂😂😂😂......ممممااامان 😂😂😂😂😂...جا....نم😂😂😂😂

شروع کرد سرفه کردن. گوشیو دست من دادو رفت بیرون. دیووووونههههه.
مامان زهرا: الو؟ زهراااا... چتههههه؟
ملیکا: سلام خاله جان. ببخشید این دیوونه از خنده نمیتونست حرف بزنه. جانم؟
مامان: این قضیه شمال رفتن حتمیه؟
ملیکا: والا نمیدونم. هنوز تصمیم نگرفتم.
مامان زهرا: ملیکا جان پاشین برین. شماهم به استراحت نیاز دارین. این همه کار کردن خوب نیست. این زهرا هم ببرین فقط.از دستش خسته شدم.
عجیب بود که مامان زهرا با این همه سختگیری، داشت این حرفارو بهم میزد. نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. خبریه که من اطلاع ندارم؟ امیدوارم اون چیزی که تصور میکنم، نباشه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
خوبین؟
حالتون چطوره؟
اگه این پارتا حس میکنید زود پیش میره به خاطر اینکه نمیخوام خیلی طولانیش کنم.😍
میخوام بقیه ی فانتزیام رو بزارم برای فیکای بعدی. اگه قلم من رو دوست دارید فالو کنید.✌
ووت و کامنت فراموشتون نشه.😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now