(ملیکا)
با افتادن زهرا، سریع خودمو بهش رسوندم. دستاش یخ بود.
ملیکا: وای یخه. وای مهرشاد تورو خدا یه کاری کن.
مهرشاد: یا خدا. خاک تو سرم. زهرا... زهراااااااا....
مهرشاد، زهرارو بغل کرد. سوار ماشین بنز شدیم. علیرضا پشت فرمون نشست و مهرشاد صندلی شاگرد. خیابون خداروشکر خلوت بود. سریع به درمانگاه رسیدیم. پرستاری پیدا کردم. اونا هم برانکارد رو اوردنو زهرا رو توش گذاشتن. بعد به یکی اتاقا منتقلش کردن. دکتر سریع مایعنه کرد. از همه خواست که بیرون باشیم.بعد از حدودا ده دقیقه دکتر اومد بیرون.
دکتر: من تشخیصم اینه که مسموم شده. اُفت فشار یا چیزی نشون نمیده. احساس میکنم یه چیزی خورده که باعث مسمویتش شده.
باورم نمیشد. زهرا که تا چند دقیقه پیش حالش خوب بود یعنی چی که مسموم شده؟ مهرشاد هم مثل من تعجب کرده بود.
مهرشاد: یعنی میشه کار اون خلافکارایی باشه که دنبالشین؟ملیکا: غیر ممکنه. چون ما خودمونو نشون ندادیم. ما مخفی هستیم و هیچکس درباره ی ما نمیدونه. باید به ما نزدیک باشه ولی کسی نیست که با زهرا مشکل داشته باشه.
مهرشاد: یعنی میخوای بگی یکی بوده که مارو میشناسه؟ ولی کی؟
واقعا جوابی برای این حرفش نداشتم.نمیدونستم کی میتونه باشه!(اهورایی)
لعنت بهت. چرا اصلا همچین کاریو قبول کردم؟ برای اینکه فقط میخواستم دفتر گناهم پاک بشه؟ با صدای زنگ گوشیم سریع برداشتم.
محسن(اهورایی): دیگه چی از جونم میخوای؟ اون دختر رو مسموم کردمممم. داری کاری میکنی که چوب خط توی دفترم پُر بشهههه. دیگه نمیتونم.ترانه: فقط بیا ببینمت. اینقدرم شلوغش نکن.( خب خب فکر کنم دوباره عصبی بشین. جواب سوال ذهنتون باید بگم بله زندست)
سوار ماشین شدم و راه افتادم. جلوی تیمارستان توقف کردم. ماشین رو پارک کردم. بعد از اینکه قفلش کردم به داخل ساختمون رفتم. از بس میرفتمو میومدم، دیگه همشون میشناختنم. وارد اتاقش شدم. روی تخت نشسته بود و دستاشو بسته بودن.ترانه: چی پشت گوشی زر زر میکنی؟ آزادت نکردم که بخوای گِلِه کنی. فقط یه معامله کردیم. قرار نبود جا بزنی.
محسن: یعنی واقعا عذاب وجدانی برای کارت نداری؟ معلومه که نداری چون تو انجامش نمیدی. کاراتو بقیه انجام میدن. الان اون دختره زهرا رو مسموم کردی که چی بشه؟؟؟؟
ترانه: چرا اینقدر عجولی؟ صبر کن. یواش یواش. وقتش که برسه بهت میگم چرا و جواب همه سوالات میدم. فقط خواستم بگم به فکر دور زدنم نباش. اگه دورم بزنی جون خودتو توی خطر انداختی.چشامو چند لحظه بستم.پشتمو بهش کردم و با عصبانیت تمام از اون تیمارستان لعنتی خارج شدم. خارج شدنم از اون تیمارستان مساوی شد با دیدن سرهنگ. اون اینجا چیکار میکرد؟
احساس کردم رنگم پرید. حالا باید چی بهش میگفتم؟
سرهنگ: میشه بپرسم این وقت شب اینجا چیکار میکنی سرگرد اهورایی؟
محسن: من... من.. فقط میخواستم به یکی از آشناهام سر بزنم.
سرهنگ: توی تیمارستان؟
از حالت صورتش نمیتونستم بفهمم میدونه همه چیو یا نه. این روی اعصابم بود. چون دهن باز کردنم باعث میشد جونمو با دستای خودم بگیرم.
محسن: آره.سرهنگ باحالت مشکوکی نگام کرد. چرا نمیتونستم در برابر این مرد محکم باشم؟ لعنتی!
با اجازه ای گفتمو خواستم از کنارش رد شم که یواش جوری که انگار میخواست خودم بشنوم، گفت: نمیدونم داری چه غلطی میکنی ولی دور عزیزانم رو خط بکش. اگه بفهمم بلایی سرشون اوردی، منتظر کشتنت توسط من باشه.
با این حرفش لرزی به تنم وارد شد. اینقدر پروندم سیاه بود که میدونستم، سرهنگ میتونه حرفشو واقعی کنه. البته اگه گیر بیوفتم. تا زمانی که این کاری که ترانه گفته، تموم بشه، اونا هیچکاری نمیتونن بکنن. چون اون موقع طبق معامله چیزی توی پروندم نیست. پس لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم.(ملیکا)
دکترا داشتن معده ی زهرارو شست و شو میدادن. منم روی صندلی نشسته بودم و منتظر. تا الان صدبار مامان خودم زنگ زده بود. صد بار مامان زهرا. نمیخواستم نگرانشون کنم ولی اگه نمیگفتم کجام اینقدر سوال میپرسیدن، کچلم میکردن. علیرضا وایساده بود و بهم خیره شده بود. این یکی دیگه چش بود؟ چرا اینجوری نگام میکرد؟
ملیکا: مشکلی پیش اومده؟
علیرضا: بله؟
فکر کنم مشکل شنوایی داره. آخی باید یه گوش پزشکی ببرمش.
ملیکا: میگم مشکلی پیش اومده اینجوری نگام میکنید؟
علیرضا: نخیر. نگاه شما نمیکردم. داشتم فکر میکردم. اشتباه برداشت نکنید.گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم سرهنگ این موقع شب، تعجب کردم. سریع جواب دادم.
سرهنگ: ببین ملیکا وقت ندارم. سرگرد اهورایی داره یه غلطی میکنه. من دارم از شهر خارج میشم. پیدام کردن. میدونن که همه چیو میدونم. مدرک میخوای، فقط خاطره کمکت میکنه. درختی که بهترین و عزیزترین فرد زندگیم، زیر سایش خاک شده و این فقط تو میدونی.....
تماس پایان یافت. لعنت بهش. بعد از اون هر چی زنگ زدم در دسترس نبود.هنوز از تماس سرهنگ نگذشته بود که مانیا زنگ زد. امشب چه خبره؟
ملیکا: جانم مانیا.
مانیا: ملیکا بدبخت شدیم. تمام اطلاعاتی که در مورد باند سیاه پیدا کرده بودیم، ناپدید شده.
ملیکا : یعنییییی چی ناپدید شده؟
مانیا: اطلاعات نیستن. یه علامت اِرور روی صفحه هستش. یه پیام هم توی ایمیلامون اومده ولی جرعت باز کردنش نداریم. از اون بد تر سرهنگ و سرگرد نیستن. چیکار کنیم؟
ملیکا: تا پنج دقیقه دیگه اونجام.
چه اوضاع خر تو خر شده بود.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
اینم یه پارت دیگه!
به جبران اینکه دیر کردم، براتون پارت اسمات دار نوشتم. حمایت کنید😍
لایک و کامنت یادتون نره❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...