(ملیکا)
امروز کارام بیشتر از هر روز بود. زهرا و فاطمه زود تر رفتن خونه. البته فاطمه میخواست با فرشاد بره بیرون. زهرا هم خیلی خسته بود.مامانم هر نیم ساعتی یه بار زنگ میزد و حالمو میپرسید. انگار قرار بود اتفاقی بیفته.دلتنگی عجیبی داشتم. این دلتنگی باعث میشد هی حواسم از کارم پرت بشه. انگار قبلا یکیو دوست داشتم یا شاید عاشقش بودم و حالا دلتنگش شدم. حالا اینکه اون شخص کی بود رو یادم نمیاد.با یه بدبختی روی کارم تمرکز کردم. سرمو که بالا اوردم. با دیدن ساعت ابروهام بالا پرید. ساعت یک و نیم شب بود!
وسایلامو جمع کردم. از بقیه خداحافظی کردم و به سمت در رفتم. همین که خواستم خارج شم، سرگرد اهورایی از دفترش بیرون اومد.
اهورایی: سلام خانم خادمی. کارتون تموم شد؟ فکر نمیکنید دیر موقعس که دارید میرید خونه؟
ملیکا: اصلا حواسم به ساعت نبود. مشکلی نیست که. خودم میتونم برم.
اهورایی: باید بتونید. شما آموزش دیدید که از چیزای ساده بخواین بترسید؟ملیکا: هر آدمی از یه چیزی میترسه. دلیل بر این نیست که چون ما پلیسیم از هیچی نترسیم. نمیخواد شما نگران....
اهورایی: مراقب خودتون باشید.
از کنارم رد شد و رفت.اصلا شعور نداره. دارم حرف میزنما.آدمی بسیارررر مغروره. خب که چی؟ الان منظورت از این حرفات چه بود؟ ایششششششش.بعضی موقع ها شیطونه میگه بکشمش. اینقدر که این بشر رو اعصابمه.همینجور که از عصبانیت با خودم حرف میزدم، از در خارج شدم. از خیابون رد شدم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. گوشیمو در اوردم و هندزفری بهش وصل کردم. این اهنگ رو بی دلیل دوست داشتم. حس میکردم هر کلمش مربوط به منه:
*غصه هام دیوار شه....
تنهاییم تکرار شه....
باز به هیچ کَس نمیگم.....
توی جَمعم اما بازیگوش تنهام.....
توی عالم دیگَم.....
مگه من میتونم باز برت گردونم....
وقتی اینقدر دوری.....دیگه داشت خیلی دیر وقت میشد. نزدیک یک و پنجاه دقیقه بودو پشه پر نمیزد. بیخیال اتوبوس شدم و شروع کردم راه رفتن تا به یه جای شلوغ تری برسم. توی حال خودم بودم که ماشینی کنارم ترمز کرد. اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم.
اهورایی: خانم خادمیییییی.برگشتم طرفش که گفت یه لحظه تشریف بیارید.
خداروشکر کردم که بالاخره دلش سوخته و میخواد منو برسونه. درسته ناراضی بودم که دارم با یه پسر برمیگردم ولی این ساعت واقعا برام مهم نبود.خیلی تاریک و خلوت و ترسناک بود.به سمتش رفتم. با حرفی که زد، ابروهام از تعجب از سرم بیرون زد.
اهورایی: براتون اسنپ گرفتم که برگردید خونه. فقط دیر نکنید که پدرتون عصبانی بشن.
منو توی همون حالت گذاشت و رفت.خب بیشعورررررررررررِ مغرور. اگه نگرانی، مگه خودت فلجی نمیتونی یه دقیقه منو برسونی. وای اینو کجاای دلم بزارم؟ با ماشین این همه راه اومده که بگه برات اسنپ گرفتم؟ گوشیو گذاشتن برای چی چیییییییی؟خدایا بهم صبر بده.(علیرضا )
ویدیو رو گرفتم و آپلودش کردم. این دفعه در مورد این بود که سعی کنید مخ منو بزنید. هر جمله ای که میشنیدم و میخواستم نظر بگم، ناخودآگاه فکر میکردم که اگه اینو به ملیکا بگم چی میگه؟
فرشاد خیلی اصرار کرد که برای عقد برم ولی هی نه گفتم.قول دادم که حتما برای جشنی که سوئد میگیرن برسم. زندگیم دوباره یکنواخت شده بود. الان اگه ملیکا بود، شاید اینجوری نمیشد. هر روزم پر از خنده و انرژی بود. دوباره داشتم بهش فکر میکردم. گوشی برداشتم و توی اینستا میچرخیدم که مامانم زنگ زد.
مامان: سلام گل پسرم. چطوری؟ خوبی؟
علیرضا: سلام خوبم. خیلی خستم.
مامان: برو استراحت کن. فقط خواستم خبری بهت بدم.
علیرضا: چی شده؟
مامان: پارمیدارو یادته؟ همونی که یه بار توی مهمونی که مامان مهرشاد گرفته بود دیدیش. امروز اومده بود خونه ی ما با مامان مهرشاد. به نظرم دختر بدی نمیاد علیرضا. میخوای باهاش آشنا بشی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
لایک و کامنت فراموشتون نشه❤
اگه این داستان رو دوست دارید حتما به دوستاتون معرفی کنید❤
مرسی از حمایتاتون😍
دوستتون دارم آتیشا💚✨
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...