(علیرضا)
وقتی برای استراحت نداشتم. باید سریع به مراسم میرسیدم. دلهره داشتم. میخواستم بعد از یه سال، ملیکارو ببینم. وای کی حوصله ی تحمل پارمیدا رو داره. موهامو درست کردم و کت و شلوار مشکی پوشیدم. عطری هم به خودم زدم.
گوشیم زنگ خورد.
مهرشاد: من تو لابی هتل نشستم بیا بریم.
علیرضا: الان اومدم.
بعد چک کردن همه چیز، از اتاق اومدم بیرون و سوار آسانسور شدم. به سمت مهرشاد رفتم و باهم از هتل زدیم بیرون. دوباره سوار تاکسی شدیم. مهرشاد شنگول میزد. باید هم شادی میکرد. بالاخره قرار بود عشقشو ببینه. بر عکس مهرشاد، من نقاب بی تفاوتی زده بودم و کسی نمیدونست درون من چی میگذره. باغ یکمی از خود شیراز دور تر بود ولی عجب باغی. خیلی درخت داشت و فرش قرمزی وسط این درختا بود.با مهرشاد وارد قسمت مردونه شدیم. فرشاد با دیدن ما، بغلمون کرد و ماهم تبریک گفتیم بهش. خیلی خوشحال شد. چقدر دوماد شدن، بهش میومد. بابام اومد جلو وبغلم کرد و سرمو بوسید. منم به
نشونه ی احترام دستشو بوسیدم. با هر کی که آشنا بود، احوال پرسی کردم و سر میز نشستم.پدر پارمیدا خیلی خوشحال بود. همش باهام شوخی میکرد. منم یه لبخند کوچیک به عنوان جواب، بهش تحویل میدادم. بیشتر حرفاشو متوجه نمیشدم.چون اصلا حواسم به حرفاش نبود.به اصرار فرشاد رفتم وسط و یکم رقصیدم تا از فکر ملیکا بیرون بیام.
قبل از رقص چاقو و اینا، ماهم به طرف زنا رفتیم. دل تو دلم نبود. ذوق خاصی داشتم. هر چند که میدونستم شاید ملیکا منو یادش نیاد. تا وارد شدم، دنبالش گشتم ولی نبود. میز بزرگی برای خانواده ی ما و پارمیدا اینا گذاشته بودن. یعنی بهتره بگم که میزهارو به هم چسبوندن تا صمیمیت بِینشون بیشتر بشه. پارمیدا با دیدن من، لبخند بزرگی زد و با خوشحالی بغلم کرد. مجبور بودم که سکوت کنم.
اصلا از بغل کردنش خوشم نمیومد.یعنی انگار بدنم احساس مالکیت میکرد. بدنم بهم میگفت اینجا فقط جای ملیکاعه. بعد از اینکه نشستیم، همه مشغول حرف زدن بودن جز من. ساکت ترین فرد جمع، من بودم. داشتم گوشیمو چک میکردم که سحر یواش گفت: میدونم دنبالش میگردی. میزشون رو به روی میز ماست. حالا میادش.
نقاب بی تفاوتیم رو کنار نزدم و شونه ای بالا انداختم.بعد از چند دقیقه با شنیدن صداش، دلم لرزید. اگه الان نگاش میکردم، سحر میفهمید که برام مهمه و من اینو نمیخواستم.
ملیکا: وای خیلی فاطمه خوشگل شده.
زهرا: آره ولی کاش عروسی هم میگرفتن بعد میرفتن سوئد.
گوشیو کنار گذاشتمو برای یه لحظه نگاش کردم. دقیقا رو به روم بود. چقدر توی یه سال تغییر کرده بود. البته ارایش کرده بود ولی بازم تغییر کرده بود. صورتش بهتر از آخرین باری بود که دیده بودمش.لپ در اورده بود. همین لپ باعث شده بود کیوت تر به نظر بیاد. خط چشمی کشیده بود که چشماشو خمارتر میکرد و این برای من هات بود. لباس کالباسی رنگی که به رنگ پوستش میومد. رژلب تقریبا قرمزی زده بود. موهای جلو فر ریز کنار صورتش بود. در کل جذاب شده بود. دلم بی قرار شد. این قلب خواستار ملیکا بود.دلم میخواست برم و محکم بغلش کنم. اینقدر تو بغلم نگهش دارم تا دلتنگیم رفع بشه.
از این که ملیکا رو اینجوری دیدم گرمم شده بود. کراواتم رو شل کردم. بازم تاثیری نداشت. سعی کردم نگاهش نکنم ولی وقتی اون لبای لعنتیشو روی هم مالید، دیگه طاقت نیاوردم. (ببین ملیکاااااا با علیرضا چه کرده)
از جام بلند شدم. تحریک شده بودم و داشت آبروم میرفت. کُتَم رو دراوردم و روی دستم انداختم. برای مثلا تبریک به سمت فرشاد رفتم. فرشاد نگران بود.
علیرضا: چرا نگرانی؟
فرشاد: فاطمه یکم دلدرد داره. نمیدونم چیکار کنم؟
سحر هم با محمد اومد برای تبریک.
فاطمه: سحر میتونی بری به ملیکا بگی بیاد.
سحر: چرا رنگت پریده؟
فاطمه: دلدرد دارم.
سحر سریع رفت تا به ملیکا بگه بیاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
خوبین؟
از این به بعد اسمات ها شاید کوتاه باشه ولی زیادن. به خاطر اینکه بعضیا دوست ندارن بالای اسمات یه علامت(🔞) میزارم.
لایک و کامنت فراموشتون نشهههه هاااااااا. اگه واقعا از این داستان خوشتون میاد، به دوستاتون معرفی کنید تا اوناهم بخونن.
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...