part 104

20 4 19
                                    

(ملیکا)
حالا نوبت من بود که پوزخند بزنم.
مهرشاد: بزنید دست قشنگه رو.
همه شروع کردن دست زدن. ترانه اسلحه رو از سر علیرضا برداشت و دستشو توی موهاش کرد.
ترانه : این نمیتونهههههه حقیقتتتتت داشته باشه.چجوری آخه؟ نه نه. تو الانننن باید مُرده باشیییییی.
جلوی سرهنگ زانو زد.اسلحه رو روی سرش گذاشت.هممون همزمان دست به سینه وایسادیم و نگاش کردیم. سِی ای فکر کرده حالا مثل فیلما میایم میگیم: "نهههه ترانه. خودت را نکُش. اگه تو بمیری، تمام اطلاعاتمان به چخ... عه نه بخخشید به چیز میره. تو تنها اطلاعات هستی. همه افراد بگیریدش."


از تصوراتی که داشتم دوباره خندم گرفت. جلوی چشاش زدم زیر خنده. زهرا و فاطمه که با نگاه به من فهمیدن دارم به چی میخندم، اوناهم خندیدن. سه تاییی پخش زمین شدیم. من یکی، دیگه از چشام اشک میومد. سرهنگ نگاه بدی بهمون کرد که عملا خفه شدیم.

پسرا با تعجب نگامون میکردن. من میدونستم چرا. حتما میگفتن اینا اسکل شدن. با فشاری که این چند روز داشتیم، بایدم دیوونه میشدیم. همه اینا نقشه بود. سرهنگ همه رو از قبل برنامه ریزی کرده بود. یه تیکه رو برای همگی توضیح دادیم. یه تیکه از نقشه رو بین خودمون( من و سرهنگ) گذاشتیم تا اونا طبیعی جلوه بدن.

سرهنگ قبل از اینکه فاطمه تعریف کنه، چند تا چیز رو بهم گفته بود. البته که کافی نبود. میخواست بهم فشار نیاد ولی من باید میدونستم.با اومدن سرهنگ و گفتن همون جمله، یاداوری شد برام. وقتی که ترانه شروع به توضیح دادن کرد، تمام اون صحنه ها مثل پرده ی سینما از جلوی چشام رد شد. سُرَنگی که اون بادیگارد بهم زد، تقویت کننده بود. تقویت کننده نباید اینقدر درد داشته باشه. این یکی نمیدونم چه مدلی بود. واقعا نمیتونستم نفس بکشم.( نتیجه میگیریم که تقویت کننده تزریق نکنیم😂)

هلیا خیلی بهمون کمک کرد. چون اون مبینا رو دنبال کرده بود. جایی که سُرنگ پخش میکردن رو پیدا کرد. سربازارو فرستادیم تا تقویت کننده هارو با سم جا به جا کنن. خودمون که نمیتونستیم چون زیرِ ذره بین بودیم. جدا از همه اینا، واقعا اون رقص یهویی، جزء نقشمون نبود. میتونستم بگم قشنگ ترین و خجالت اور ترین رقص بود.

فرشاد، فاطمه رو جمع کرد. مهرشاد هم همرو دوباره به سالن جشن هدایت کرد. بیشتر ماموریتا تا ظهر تموم میشد و طول میکشید ولی این یکی فرق داشت. ساعت سه شب بود که ماموریتمون تموم شد. ترانه ماشه رو کشید و شلیک کرد اما هیچ گلوله ای داخلش نبود که بخواد بکُشتش. فکر میکنید کار کی بود؟ معلومه که پارمیدا. وقتی بهش اشاره کردم یواش خشاب رو برداشت.

اینکه همه چی یادم اومده بود.هم حس خوبی داشتم،هم حس بد. این حس متضاد رو دوست نداشتم. امشب خیلی تَنِش زیاد بود. با اینکه همش تظاهر کرده بودم ولی خسته بودم. دیشب هم خوب نخوابیده بودم، دیگه بدتر. دامنم رو دادم زیر باسنم و نشستم روش.

کفشارو در اوردم. واقعاااا رو اعصابم بودن. چجوری بعضی خانوما با کفش پاشنه باریک و بلند راه میرن؟ الان حسسس میکنم پام میخواد قطع شه. سرهنگ اومد جلو و با محبت دستشو روی شونم گذاشت.
سرهنگ: مرسی بابت همه چیز. مرسی که همیشه بهم کمک کردی.لطفت رو جبران میکنم.
ذوق مرگ شدممممم. به خاطر همین سرمو پایین انداختم. سرهنگ همه چیز رو جبران کرده بود. توی اون ماموریت خیلی مراقبمون بود. این کاری که کردیم در برابر زحمتایی که برامون کشید، خیلی کم بود.
ملیکا: شما برامون بیشتر از اینا زحمت کشیدید. امیدوارم هر جا که هستید، سالم و شاد باشین.

سرهنگ تشکری کرد و رفت.با نشستن یه نفر کنارم سرمو بلند کردم. بهش نگاه کردم. بعد دوباره سرمو انداختم پایین.حس خاصی بهش نداشتم. اون عشقی که اون موقع داشتم، الان کمتر شده بود. دلخور بودم ازش. اون همه عشقی که به پاش ریختم، لیاقت اینو نداشتم که دنبالم بیاد؟

علیرضا:  دوباره خجالت کشیدی؟ خوشحالم حافظت برگشته.
ملیکا: خیلی ممنونم آقای عزازیل.
از جام بلند شدم و رفتم بیرون. دلم گرفت. چرا موقعی که بهش نیاز داشتم نبود؟ چرا همینجوری ولم کرد؟ من یادم نبود ولی اون که یادش بود و همه چی میدونست. چرا نیومد یه تلاشی کنه؟

دوست نداشتم بعد از خوشحالی این ماموریت، حال خودمو بگیرم. پس دوباره وارد جشن شدم. زهرارو گیر اوردم و سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم.
ملیکا: زهرا چجوری این همه ادم رو اوردین اونجا؟
زهرا: گفتیم داریم یه فیلمی ضبط میکنیم به همه شماها نیازه. اسلحه پلاستیکی بهشون دادیم و اوردیمشون اینجا. اینکه راه رو چجور پیدا کردیم، خودش یهههه ماجرای جداست. بعدا برات تعریف میکنم. خوشحالمممم که خاطره هات برگشتن.

محکم بغلش کردمممم.
فاطمه: هوی گاوا پس منننن چی؟
اونم خودشو انداخت رومون و بغلمون کرد. این ماموریت هم به خیر و خوشی تموم شد. کسی آسیبی ندید و کلی خندیدیم. کیک رو تقسیم کردن و به همه مهمونا دادن. یکمی از کیک رو خوردم و بقیشو گذاشتم برای خواهرم.

هممون خسته بودیم. از لحاظ ذهنی بیشتر.دیگه جونی نداشتیم که بریم برای ادامه مراسم. سرهنگ که با دستگیری ترانه و بادیگارداش، سوار ماشین شدن و رفتن. حالا ما مونده بودیم و دوتا ماشین. فاطمه و فرشاد و پارمیدا و مانیا، ازمون خداحافظی کردن. رفتن سوار ماشین فرشاد شدن. ماهم مثل همون موقع که اومدیم، نشستیم توی ماشین علیرضا. زهرا و مهرشاد از قسمت باحال ماموریت میگفتن و میخندیدن.

من و علیرضا هم فقط شنونده بودیم. هر جاش که خنده دار بود، یه لبخند میزدم تا زهرا ناراحت نشه. به مامانم پیام دادم که ماموریتم تموم شده. میدونستم بیداره. چون مامانم خیلی نگرانم میشه. اینجور موقع ها، خوابش نمیبره تا نیام خونه. خواهرم هم مثل مامانم. حتما تا الان بابام هم مجبور کردن بیدار بمونه تا برگردم خونه.

اول از همه من پیاده شدم. از همشون تشکر کردم و شب بخیری گفتم. همین که زنگو زدم، علیرضا پاشو گذاشت رو گازو رفت. سر کوچه، صدای لاستیکاش موقع دور زدن اومد. معلوم بود اعصاب نداره.مگه چیزی گفتم که ناراحت و عصبی بود؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های !!
خوبین؟
دارم به قولم عمل میکنم و به همدیگه میرسونمشون. داریم به پایانش نزدیکککک میشیماااااا. پس حمایتاتون کم نشه. به دوستاتون پیشنهاد بدین، بخونن.😍

مرسی که تا اینجا اومدید.😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now