part 106

19 4 24
                                    

(ملیکا)
رفتم خونه. توی راه داشتم به شمال فکر میکردم. به نظرم ایده ی خوبی بود. البته اگه کاسه ای زیر نیم کاسه نباشه. میتونستم توی اون مدتی که اونجام فکرامو درست کنم. از این آشفتگی در بیام.

وقتی وارد خونه شدم، تاریک بود و سکوت. مگه میشه این موقع شب، کسی خونه نباشه؟ گوشیمو چک کردم. دیدم که ده تا تماس بی پاسخ از مامانم داشتم. اوه یادم رفت گوشیم رو از روی سایلنتی بردارم. دوباره زنگ زدم.
مامان: سلام هَمِستر. مامان جان کجایی؟ چرا گوشی جواب نمیدی؟
ملیکا: سلام. ببخشید اصلا نفهمیدم. چی شده؟ چرا خونه هیچکس نیست؟
مامان: ما اومدیم خونه ی مامانبزرگت. اگه خسته ای نمیخواد بیای.غذاهم برات گذاشتم روی گاز. حالا یه چی میگم، خیلی ضایع نکن که میدونی. برات خواستگار پیدا شده.
ملیکا: وای مامان دوبارهههه؟ چقدر بگم نمیخوام ازدواج کنم؟ مامان من تازه همه چی یادم اومده.
مامان: بعدا صحبت میکنیم. فعلاا.


این خواستگاره اززززز کجا اومده؟ واقعا همینو کم داشتم. رفتم ببینم غذا چی داریم که زنگ خونه زده شد. بزاررررر برسممممم خونه. عجبااااااا. از آیفون نگاه کردم، بیینم کیه. فاطمه بود. مگه اینا تازه اصفهان نرفتن؟ پس اینجا چیکار میکنه؟ درو زدم.
فاطمه با گریه اومد. با شتاب خودشو توی بغلم انداخت. نگرانش شدم.
ملیکا: سلام... چیزی شده؟... چرا گریه میکنی؟
فاطمه: بیا بشین برات تعریف کنم.
با کنجکاوی روی مبل نشستم و منتظر بودم توضیح بده.

فاطمه: بعد از ماموریت که رفتیم اصفهان. من حالت تهوع داشتم. حالم اصلا خوب نبود. فکر میکردم که مال ماموریت باشه. آخه پر از تَنِش بود.
ملیکا: واقعا خنگییییییی. با ایننننن همه علامت خنگی. من تازه فهمیدم حامله ای. صبررر کن ببینممممممممممم تو حاملههههه ایییییییی؟ دارمممم خاله میشمممم. ای جونمممم. بالاخره یه خبر خوب شنیدم.
با خوشحالییییییی بالا پایین میپریدم و آهنگ میخوندم:
* لا به لای قصه ها....
قصه ی منو تو هست.....
دوتا عاشق....
دو پرنده ی هم قفس.....
واسه ی رسیدن به تو بگو یه راهی هست.....
تو همونییییییی.....
اول و آخر عشقم تو بودی......
کِلللللللل

همینجوری که شادی میکردم، فاطمه با یه قیافه وات دِ هلی نگام میکرد. واقعااااا براش خوشحال بودم. البته باید میزاشتن یه سال بگذره ولی خب دیگه خودشون خواستن. ما دخالتی نمیکنیم. گوشیمو برداشتم یه آهنگ بندری گذاشتم و باهاش قر میدادم. آخه خودم خسته میشدم. هم میخواستم بخونم، هم برقصم.
* از بسس تو دلبری....
قلب ما از تو شاکیه......
چی داری تو چیشات....
راز چشای تو چیه.......
همینجور داشتم ادامه میدادم که آهنگ قطع شد.


ملیکا: چرا قطع میکنی دیووونه؟ راستی چرا گریه میکنی دیوونه؟ این خوشحالی داره گودزیلا جان. میگم احمقی، میگی نه. نگاه قیافت. خداوکیلی انگار از عزا اومدی.
فاطمه: ماشالا یه نفس بگیر. تو اصلا میزاریییی من زر بزنممممممم. من هنوز هیچی نگفتمممممم. حالا میدونستم این همه خوشحال میشی، زود تر حامله میشدم. بعدم اینکه همینجور الکی نمیتونستم بگم حاملم. باید آزمایش میدادم. حالا اینااااارووووو ولش کن. مسئله اینه که من بچه نمیخوام. سر همین قضیه با فرشاد دعوام شد.


عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now