(ملیکا)
تاکسی اومد و سوار شدیم. پروانه و ترانه و مانیا رو ندیدم. شاید زود تر از ما رفتن. نمیدونم چرا استرس داشتم. احساس میکردم اتفاقی میخواد بیفته. افکارم رو کنار زدم. قرار بود خوش بگذرونم. دم در که رسیدیم دهنم باز موند. قصررررر بود. خیلی بزرگ بود! وارد حیاطشون ببخشید باغشون شدیم.وپررررر از ماشینای مدل بالا بود. یعنی همه ی اینا ایرانی بودن؟ عجب. بین ماشینا ، ماشین علیرضا رو دیدم.پس پسرا اومده بودن. سحر دستمو گرفت و رفتیم داخل. برگاممم!متوجه نشدین چی شد؟ برگاممممم. خیلی قشنگه! البته فقط بنا و مهندسش خوب بوده. صاحب این قصر که هیچی سرش نمیشده.
دوتا زن با لباسای افتضاح سینی دستشون بود که توی این سینی ها لیوانای مشروب بود. هر کسی که وارد میشد، بهش تعارف میکردن. داشتم همینجور دور و برم رو نگاه میکردم که یه مردی خورد بهم. با هیزی تمام نگام میکرد. منم معذرت خواهی کردم و از کنارش رد شدم.سحر رفت سمت میزی که پسرا بودن. واااااییییییی علیرضاااااا خیلی خوشگل شده بود. ماهههه شده بود. با این لباسا مردونه تر میرسید. یه پیرهن خاکستری کمرنگ با یه شلوار طوسی و یه کمربند مشکی و در آخر ساعت همیشگیش.
نگاه همه ی دخترایی که اونجا بودن، روی این سه تا پسر بود. خداییش خیلی جذاب شده بودن. سحر دستمو کشید. نشست کنار علیرضا و منم کنار سحر نشستم. یه نگاه کلی انداختم که دیدم مهرشاد یه جوری نگاه زهرا میکنه. حس کردم زهرارو دوست داره ولی فقط حس بود.
هممون نشسته بودیم که یه دختری با چشمای مشکی و پوست سفید ، لبای متوسطی که قرمزشون کرده بود. لباس ماهی مانند قرمز پوشیده بودکه خیلیییی بهش میومد. خیلی خوشگل بود. منی که دختر بودم محوش شده بودم. یه رفتار متین و خانومی داشت . مثل اون سه تا چندش نبود.
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...