part 45

24 3 0
                                    

(ملیکا)
بعد از یه استراحت ، آماده شدیم که بریم خرید. مانیا همراهمون اومد. نمیدونم چرا دیگه حس بدی نسبت بهش نداشتم. خیلی پَکَر بود. کنارش نشستم.
ملیکا: چیزی شده؟
مانیا: دلم برای دوستام تنگ شده. یعنی حالشون خوبه؟
ملیکا: نگران نباش. حتمااااا پیداشون میکنیم.
لبخندی بهم زد. با اومدن تاکسی همگی رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم و به سمت پاساژی رفتیم که علیرضا انتخاب کرده بود.

چقدر جای سحر خالی بود. کاش اونم بود. دو،سه تا مغازه رفتیم اما چیز جالبی ندیدیم. پس قرار شد اول برای پسرا کت و شلوار بگیریم بعد بریم لباس برای ما. وارد یه مغازه ی بزرگی شدیم. ما چهار تا روی مبل نشستیم. علیرضا هم روی صندلی نشست. چرا نمیره یه لباس انتخاب کنه؟ فرشاد و مهرشاد هی لباس میپوشیدن از ما نظر میخواستن. بالاخره مهرشاد یه کت و شلوار قهوه ای که به اصطلاح میگن شکلاتی برداشت. فرشاد هم یه کت و شلوار سورمه ای برداشت.


از اون مغازه زدیم بیرون. نمیدونم چرا امشب دلم شیطنت میخواست.
ملیکا: علیرضا میشه بریم اون مغازه لباس انتخاب کنیم؟
علیرضا: اره خب با دخترا برید.
ملیکا: نه میخوام توهم نظر بدی.
علیرضا: من حوصله ندارم.
باشه علیرضا خان برات دارم. وارد مغازه شدیم. زهرا  لباس انتخاب میکرد و مهرشاد هم نظرشو میگفت.فرشاد هم رفت تا ساعت بگیره. علیرضا نشست روی صندلی که اونجا بود.

از قصد یه لباس کوتاه مشکی، از اونایی که فیت تنه انتخاب کردم. دیدم که علیرضا برای لحظه ای اخماش رفت توهم. بهش گفتم که نظر بده خودش قبول نکرد. پوشیدمش و خانومه رو صدا زدم برای اینکه نظرشو بهم بگه. خانومه درو یکم زیادی باز کرد. فروشنده ی مرد نگاهش بهم افتاد. برق توی چشاشو دیدم. چند لحظه ای نگذشت که علیرضا اومد جلوی در وایساد. خانومه با یه ببخشید از اتاق پُرو رفت بیرون.



علیرضا: چیو میخوای ثابت کنی؟ مگه تو اهل حجاب و اینا نیستی؟ این چیه پوشیدی؟ سریع درش میاری.
تا اومدم حرفی بزنم گفت: مگه نگفتی نظر بده. من این لباسو نمیپسندم. درش بیار یکی دیگه انتخاب کن.
اوه غیرتشوووووو. اگه جای دخترای دیگه بودم باید ناراحت میشدم و میگفتم بروووو گمشووو باباااا ولی خوشحال بودم از اینکه روم غیرتی شده بود. لباسو در اوردم. یه لباس مجلسی بود که خیلی چشممو گرفته بود. مثل یه پیرهن آستین بلند بود که روی قسمت سینه پولک بود. دامنش هم از ناف تا پایین میشد. خیلی اوک بود.


پوشیدمش و علیرضا رو صدا زدم. با دیدنم تحسینم کرد و گفت خیلی بهم میاد. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. زهرا و فاطمه انتخابشونو کرده بودن. برای مانیا هم هی نظر میدادیم. انگار سه تامون با مانیا کنار اومده بودیم. بعد از اینکه مانیا لباسشو انتخاب کرد، حساب کردیم و از اون مغازه زدیم بیرون. حالا نوبت ماسک چشم بود. بعد از یه ساعت گشتن بالاخره یه مغازه پیدا کردیم.

فرشاد با توجه به کت و شلوارش سورمه برداشت. مهرشاد هم قهوه ای. از تعجبم علیرضا مشکی برداشت. اون که کت و شلوار نخریده بود پس چرا مشکی برداشت؟ لابد مشکی دوست داره . نمیدونم. منم مشکی برداشتم. فاطمه و زهرا براساس رنگ مورد علاقشون، صورتی و بنفش برداشتن. مانیا هم فیروزه ای برداشت که خیلی به پوستش میومد.اینقدر راه رفته بودیم که همگی از پا درد ناله میکردیم. هیچ وقت موقع خرید نباید کفش پاشنه بلند بپوشی. چون مثل مانیا پات داغون میشه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
میدونم دلتون برام تنگ شده بود.
اینم یه پارت جدید.
لایک و کامنت یادتون نره❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now