part 78

33 4 6
                                    

(فاطمه)
با فرشاد وارد ساختمون شدیم و به سمت اتاق ملیکا رفتیم. از همین الان از دیدن ملیکا، بغضم گرفت. علیرضا با حال داغون از اتاق بیرون اومد. سحر هم برای آروم کردن برادرش، کنارش نشست. سرشو روی شونه هاش گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.

چقدر دلم براش تنگ شده بود.واقعا نبودش احساس میشد. سنگ صبورم روی تخت خوابیده بود. بهترین رفیقم توی حال خوبی نبود و داشت با مرگ، دست و پنجه نرم میکرد. جلو تر رفتم. سرش پیچیده شده بود و دیده نمیشد. شروع کردم گریه کردن. هیچ وقت فکرشو نمیکردم رفیقم اینقدر ضربه بخور و این بلا سرش بیاد.(البته نویسنده همم بی تاثیرر نیست. عررررررر. بخدا خودمم سختمه)

از اینکه نمیتونستم کاری کنم، دلم بیشتر میگرفت.
لبه ی تخت نشستم و دستشو توی دستم گرفتم. از سردیش انگار برق سه فاز بهم وصل شد. توی کمد پتویی برداشتم و روش انداختم. دلم خواست دوباره آهنگ همیشگیمون رو بخونم:
*میخوام با تو جایی بشینم.....
یا که ازت خوابی ببینم......
بدون تو خالیه این شهر.....
واقعا بدون ملیکا این زندگی معنا نمیده. روزامون بدون ملیکا انرژی نداره. بس که این بشر شیطونه. چقدررررررر خل بازی در میاره که منو زهرا یا اطرافیانش بخندن. اصلا تمام غمات وقتی کنارشی یادت میره.

اینقدر باحاله که دوست داری ساعت ها کنارش باشی و باهاش وقت بگذرونی. میدونم دیگه ملیکای سابق نمیشه ولی میتونه خودشو جمع و جور کنه. من و زهرا هم کمکش میکنیم. اون خوب میشه. باید خوب بشه.
سرهنگ: فاطمه باید وسایلات رو جمع کن. برو خونه. باید راه بیفتیم.
اشکامو پاک کردم. از اتاق بیرون رفتم. با زهرا سوار ماشین فرشاد شدیم. همگی حال و هوامون گرفته بود.

آهنگ هم حالمون رو بد تر میکرد:
* حالا که دارم میرم......
یه دریا بینمونه......
تورو دوست دارم بیشتر از خودم یادت بمونه.....
باهم داشتیم چه روزایی.....
الان شده چه اوضاعی.....
فرشاد در رو برامون باز کرد و وارد خونه شدیم. دیگه وقتی نمونده بود. باید سریع آماده میشدیم که شبانه برگردیم ایران. هنوز خونه به همون نامرتبی بود. فرشاد شروع کرد کاغذارو جمع میکرد و توی پوشه میگذاشت.

منم سیستم رو جمع کردم و توی جلدش گذاشتم. زهرا هم لباسارو جمع میکرد و توی ساک میگذاشت. ظرفارو شستیم و خونه رو مثل
دسته ی گل کردیم. موقعی که داشتیم تمیز میکردیم، کتری رو توی برق زدم. توی لیوان یکبار مصرف یکم نسکافه ریختم. آب جوش اومده هم ریختم و براشون بردم. همه کار ها توی سکوت میگذشت.

بعد از تموم کردن نسکافه، از جامون بلند شدیم و وسایلارو توی ماشین گذاشتیم. بعد از نگاه کلی به خونه، سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. وقتی به اونجا رسیدیم، دلتنگی عجیبی به دلم افتاد. انگار دلم برای بعضی اتفاقا تنگ میشد.سرهنگ و سحر و علیرضا و محمد کنار هم وایساده بودن. اول از همه سحر جلو اومد و منو زهرا رو بغل کرد. حالا سه تاییمون توی بغل هم گریه میکردیم.

سحر: شماها بهترین دوست و رفیقم هستین. دلم براتون تنگ میشه. مواظب ملیکا باشین. بعضی موقع ها باهام حرف بزنین و تصویری بگیرین. دوستتون دارم دوستای قشنگم.
زهرا و فاطمه: ماهمممممم دوستت داریم.
علیرضا: سرهنگ و زهرا و فاطمه واقعا ازتوننننن ممنونم. اگه شماها نبودین، معلوم نبود چه اتفاقی برام میوفتاد. واقعا بهتون افتخار میکنم. امیدوارم جبران کنم براتون. خیلی زحمت کشیدید. خسته نباشید.
سرهنگ: هر چی بود علیرضا جان از روی وظیفه بود. نگران نباش ملیکا خوب میشه. اگه خواستین بیاین ایران. قدمتون روی چشم. دخترا بسه اینقدر آبغوره نگیرین.

همگی خندیدیم.
فرشاد: خیلی ممنون آقای محمدی. خسته نباشید.
اول فرشاد دوستانه سرهنگ رو بغل کرد،بعد علیرضا بعد محمد.چند دقیقه بعد ماشین آمبولانس اومد و ملیکا رو پیاده کردن. بالافاصله اونو سوار هواپیما کردن. همه چیز آماده بود. برای آخرین بار عشقمو دید زدم. خدا کنه این هیکل مال کسی نشه. خدا کنه این آغوش یه روزی مال من بشه.همه سوار شدن و سرهنگ منتظر من بود. همین که خواستم پام رو روی اولین پله بزارم، سرهنگ گفت: یه لحظه صبر کن. تو کجا؟

با تعجب نگاش کردم. یعنی چی؟ خب منم باید سوار میشدم. میخواستیم برگردیم ایران. مغزم سیماش قاطی کرد.صدای اِهِمی منو از فکر در اورد. چرخیدم به سمت صدا. فرشاد بود. اومدم چیزی بهش بگم که زانو زد. اینجا چه خبر بود؟ این کارا برای چی بود؟ تپش قلبم بالا رفت. به اندازه ای که حس کردم بقیه صداشو بشنون. جعبه ای از توی جیبش در اورد و به سمتم گرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام!
حالتون چطوره؟
خب کنجکاوا باید صبر کنید تا پارت بعدی.😜
یکم پارت خوب داریم. قراره یکم از حرصی شدنتون بگذرم و کوتاه بیام.😝
اگه از این پارت خوشتون اومد حتما لایک کنید کامنت بزارید. با دوستاتون به اشتراک بزارید❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now