part 91

20 3 6
                                    

(فاطمه)
از جام بلند شدم. فرشاد هنوز خواب بود. رفتم دستشویی و کارامو کردم. بعدش رفتم آشپزخونه، یه اُملتی درست کردم و روی گاز گذاشتم. از همونجا فرشاد رو صدا زدم.
فاطمه: فرشاااااااددددددد. بیا عزیزم. فرشااااادددددددددد. زرااااااافهههههههههه. گوریللللللللللللل. خ...

فرشاد: خب خب بسه. سلام عزیزم. صبح توهم بخیر. مرسی که اولین صبح زندگی مشترک، با الفاظ بسیاارر زیباتون منو بیدار کردی.
فاطمه: چاکریم. بیا صبحونه بخور. خب گشنمه.
فرشاد: نمیخوای اول صبحونه ی اصلی رو بدی؟
فاطمه: باشه.
از این اینقدر سریع جوابش دادم، بچم هنگ کرد. جلو رفتمو صورتشو با دستام گرفتم. صورتشو پایین اوردمو لبمو روی لباش گذاشتم. اولش اروم اروم بوسیدم. بعد یه گاز محکم جانانه از لب پایینیش گرفتم.
فرشاد: اییییییییی.... فاطمه ول کن. وای..... حاج خانم غلط کردم.

فاطمه: افرین عزیزم. ببین وقتی میگم گشنمه یعنی گشنمه.
چپ چپی نگام کرد و نشست روی صندلی. منم اهمیتی ندادم و شروع کردم به خوردن. نصف ماهیتابه رو خوردم و فرشاد خیلی نخورده بود. بعد از خوردن دستامو شستم.بدون توجه به قیافه ی متعجب فرشاد‌، از آشپزخونه بیرون زدم.

(علیرضا)
دیشب خیلی خوب بود. البتع اگهههه اون قسمت پارمیدارو حذف کنیم. دیشب همش بهم چسبیده بود. حتی نذاشت نگاه کنم ببینم ملیکا حلقه داشت یا نه. راستی دیشب بچه ی ملیکا نبود که. باید از سحر یه سوالی میکردم. نگاهش دیشب عجیب بود. انگار هم میشناستم هم نمیدونست کیَم.نگاهش دیگه مثل قبلا گرم نبود.

وقتی غریبه ای نگاهش میکرد، با چشمای بی حس و سرد نگاهِ طرف میکرد. جوری که آدم احساس سرما میکرد. سر جمع فقط سه، چهار بار خندید. خدا ترانه رو لعنت کنه که همچین بلایی سرش اورده. پنجره رو باز کردم و بیرونو نگاه کردم. عجب هوایی. شیراز همیشه هوای خوبی داره. دلم میخواست حالا که اومدم شیراز، همه جارو بگردم. پس به رفیقم زنگ زدم. از صداش معلوم بود خوابه.

مهرشاد: سلام... چی چی میخوای؟
علیرضا: حوصلم سر رفته میخوام برم شیرازو بگردم. پاشو بیا بریم.
مهرشاد: میخوام با زهرا بگردمم. مزاحم نشو.
علیرضا: عه؟ داشتیم آقا مهرشاد؟ منو تو همو میبینیم دیگه.
مهرشاد: عام باشه. غلط کردم. توهم بیا ببرمت بیرون. بزار به فرشاد اینا هم بگم. حالا که میدونم خیلی اصرار میکنی میگم سحر به ملیکا بگه بیاد.

خندم گرفت. اینم از رفیق ما. بعد از کلی مسخره بازی، بالاخره قطع کرد. یادمممممم نبود که اگه به سحر هم بگیم، پارمیدا هم میخواد بیاد. اَه گندش بزنن. حمومی رفتم. دوباره یاد تیپ ملیکا افتادم. اون لبای لعنتیییییی. اگه بیشتر از این بهش فکر میکردم، تحریک میشدم. پس بیخیالش شدم. سریع خودمو شستم و اومدم بیرون.آماده بودم و منتظر مهرشاد.

(ملیکا)
سحر بهم زنگ زد و ازم خواست که باهاشون برم بیرون. کلی کار روی سرم ریخته بود. زهرا که پیداش نبود. فاطمه هم که کلا تعطیل بود. فقط من بودم که سینگل و بیکار بودم انگاری. رئیس خلافکارا رو پیدا کرده بودیم. حالا میخواستیم گیرشون بندازیم. به خاطر همین کل اداره مشغول کار بودن.

مطمئن بودم که اهورایی اجازه ی بیرون رفتن بهم نمیده. بازم با این حال،پشت در اتاقش وایسادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد چند تقه ای به در زدم. بعد از اینکه اجازه ی ورود بهم داد، درو باز کردم.
اهورایی: منتظر خبرای خوبی ازتون هستم. چی پیدا کردید؟
ملیکا: راستش برای چیز دیگه ای اینجام. میشه لطف کنید بهم مرخصی بدید.
اهورایی: میشه دلیل مرخصیتون رو بدونم؟
شیطونه میگه بگم "نخیر به تو ربطی نداره" ولی نمیشد.
ملیکا: دوستام از عمان اومدن و میخوام برم دیدنشون.


اهورایی: شما متوجه هستید شغلتون چیه خانم خادمی؟ الان جای این کارا باید سرنخ بیارید. وقت برای این کارا نیست. سریع تر برگردید و به کارتون برسید.
ملیکا: ولی من...
اهورایی: دیگه هیچی نگید. برگردید سر کار. وقتی یه بار میگم نه یعنی نه.
دیگه حرفی نزدم و با اعصابی داغون از اتاق زدم بیرون و در محکم بستم. صدای دادش اومد ولی توجهی نکردم که چی میگه. به سحر زنگ زدم و گفتم که نمیام. اصراراش زیاد بود. گفتم که رئیسم بهم اجازه نمیده. بعد از اون با یه خداحافظی، گوشیو قطع کردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
اومدممممم با یه پارت جدید.
بچه ها واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. مرسسیییییی از حمایتاتون. ❤
خوشحالم از اینکه این داستان توی ریدینگ لیستتون رفته. منم تمام تلاشم میکنم برایییییی جبران این کارتون.❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now