(ملیکا)
مرغی که درست کردم کم کم داشت آماده میشد. اینقدر این آهنگ رو دوست داشتم که اصلا حواسم نبود بار دهمه که داره پخش میشه.
علیرضا: آخه میفهمی چی میگن؟
ملیکا: بله. خیلیییییی خوبنننننن. وای اینقدر کیوتن. دیدیشون؟
علیرضا: نه ولی اسمشون رو زیاد شنیدم. خیلی از طرفدارام بی تی اس رو دوست دارن.
ملیکا: از بین همشون تهیونگ رو خیلی دوستش دارم. وایییی خدااااااا نگاه چه کیوت میخنده.وای صداشو نگم برات.
همینجوری به عکس تهیونگ نگاه میکردم و باذوق ازش تعریف میکردم. وقتی به خودم اومدم دیدم نیستش. علیرضا کی رفت تو اتاق. اصلا بترکه چشم حسود.تصمیم گرفتم این دفعه متفاوت تر شام بخوریم. سفره ی یه بار مصرفی پیدا کردم و پهنش کردم. دیس برنج هم اوردم پای سفره. قشنگ خورشت مرغ هم توی ظرف ریختم. ماست و ترشی هم اوردم. علیرضا رو صدا کردم.
از اتاق که اومد بیرون حوله دور گردنش بود. معلوم بود که رفته حموم. با تعجب به سفره ای که انداخته بودم نگاه میکرد.
ملیکا: میخوام این دفعه متفاوت تر شام بخوریم. همش روی اون صندلی خوب نیست. بیا بشین.صورتش نشون میداد که خیلی از این سبک غذا خوردن خوشش میاد.
شروع کردیم خوردن. با یه لبخند خوشایندی میخورد که کلیییییی ذوق کردم. چی میشه همیشه همین لبخندو داشته باشی.
علیرضا: خیلی خوب بود. مرسی.
ملیکا: نوش جون.
ظرفارو گذاشتم توی سینک. خواستم شروع کنم بشورم که گوشیم زنگ خورد.
مهرشاد: سلام ملیکا خانم. خوبید؟
ملیکا: سلام آقا مهرشاد ممنونم. چیزی شده؟
مهرشاد: ملیکا خانم به علیرضا هم بگید به هیچچچ عنوان از خونه بیرون نرید. علیرضا و شما رو میخوان با اسلحه.....همون موقع شیشه ها با صدای بدی شکست. روی صورتم یکمی میسوخت. لعنتیا میزاشتین حرف مهرشاد تموم شه. چشم ملیکا خانم. تورو خدا ببخشیید ساعتو هماهنگ نکردن. به افکار خودم خندیدم.
علیرضا: بیا بریم زیر زمین. زود باش. توی این اوضاع چجوری میتونی بخندی؟
این همه خونه ی علیرضا بودم و نمیدونستم زیر زمین داره.رفتیم اونجا. خیلی تاریک بود. من از تاریکی خیلی میترسیدم. پس محکم بازوی علیرضا رو گرفتم.به یه اتاقک رسیدیم. درشو باز کرد. تقریبا میشه گفت همه چی داشت ولی یکم کهنه بودن.(علیرضا)
لعنت به ایزابل. باید هر چی سریع تر اون سه تا دختر انتخاب بشن. بعد نقشمون رو شروع کنیم. این طوری نمیشه دست رو دست بزاریم. احساس میکردم ملیکا ترسیده ولی به روی خودش نمیاره. جعبه ی کمکای اولیه رو اوردم. چسب زخم رو اوردم و روی صورتش گذاشتم. دوباره بازم بوی موهاش. نمیدونم چرا اینقدر این بوی شکلاتی رو دوست دارم. بی اختیار دستمو روی شالش گذاشتمو کشیدمش عقب. کنارش روی مبل نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم و اونو به خودم تکیه دادم. موهاشو بو میکردم .هر از گاهی دست توی موهاش میکشیدم و هی دستم گیر میکرد. لعنتیییی چجوری یه مو میتونه اینقدر پف باشه.
(چیه توقع دارین مثل بقیه رمانا دستشو بدون دردسر بکنه تو موهای دختره.مگه ما مو پُفا دل نداریم.اگه موهاتون فرفریه یا پفه حتما توی کامنت برام بنویسید.)به خودم اومدم دیدم من دارررم چیکار میکنم.جالب این جا بود که ملیکا هیچی نمیگفت. چرا مثل دخترای دیگه خودشو از بغلم نکشید بیرون. یا داد بزنه بگه این چه کاریه کردی.اومدم بزارمش روی مبل و از خودم جداش کنم ولی دیدم خوابش برده. دلم نیومد روی اون مبل خشک بزارمش.داری با من چیکار میکنی؟ یه پیام به سرهنگ دادم: سلام. ما توی زیر زمین خونه هستیم. نگران نباشین.میشه فردا تکلیف دخترا مشخص کنین.بعد بریم سراغ نقشه و سریع تموم کنیم؟ مرسی. شبتون بخیر.
بعد سرمو به مبل تکیه دادمو با اون بوی شکلاتی به خواب رفتم.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
دوباره اومدم با پارت جدید.
مثل همیشه اگه از این پارت خوشتون اومد لایک و کامنت فراموشتون نشه❤اگه هر جاییو دوست نداشتین بهم بگین که نوشتنمو تغییر بدم. هر نظری برام محترمه.
دوستتون دارم💚
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...