part 54

25 3 0
                                    

(علیرضا)
سرهنگ کلیدو ازم گرفت و رفت. دزدگیر رو زدم و دَرای ماشینو قفل کردم. به سمت دریا رفتم. با اینکه عصر بود و هوا خنک ولی بازم خلوت بود. یه مسافتی رو طی کردم و نزدیک دریا نشستم. تمام خاطره هایی که با مهرشاد داشتم، مثل یه فیلم سینمایی توی ذهنم پِلِی شد. در کنار این خاطره ها، هر چی دنبال دلیل این کار گشتم، هیچی پیدا نکردم. به دریا خیره شدم. یاد روزی افتادم که فاطمه حالش بد شده بود. ملیکا سریع خودشو به فاطمه رسوند. سعی کرد بخندونتش تا از اون حال دربیاد. منم یه همچین رفیقی به نام مهرشاد داشتم. کاش الان ملیکا اینجا بود و دلداریم میداد. اولین باره که به ملیکا نیاز داشتم.


(فاطمه)
اوضاع خیلی بد ریخته بود بهم. همه داغون بودن و حال خرابی داشتن. دعا میکردم که زود تر این ماموریت تموم بشه. دوباره سیستم رو روشن کردم. با چیزی که میدیدم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم. مثل اینکه ایرپاد ملیکا روشن شده. چون توی مانیتور محلی که ملیکا بود رو نشون میداد.
فاطمه: آقا محمد ملیکااااااااااا رو پیدا کردم. نگاه کنین.
محمد: یعنی ممکنه سحر هم اونجا باشه؟ وای خدایااااا شکرتتتت.

سریع با سرهنگ تماس گرفتم.
فاطمه: سلام آقای محمدی. وایییی ببینید چیشدههههههههه. ملیکا رو پیدا کردم. ایرپادش روشن شده. ردیابیش کردم.
سرهنگ: بهترین خبری که میتونستی بهم بدی. مرسی ازت . سریع ردشو بزن. فقط حرفی نزنیا. ایرپاد خودت و بقیه رو خاموش کن. حالا منم یه خبر خوب دارم یه دستگاه ضبط پیدا کردیم که ملیکا گذاشته. باید همگی امشب جمع بشیم.
تلفنو قطع کردم.

زهرا: جدی ملیکا پیدا شد؟
دستشو گرفتم و ردیابی که کرده بودم، نشونش دادم. از خوشحالی پرید بغلم. حالا از طریق ملیکا میتونستیم سحر هم پیدا کنیم.
ساعت۱۲ شب بود که همگی دور هم نشسته بودیم.اول از همه اون دستگاه ضبط رو روشن کردیم.اولش که صدای خاصی نبود. بعد صدای تیک داد که یعنی درو باز کرده. بعد، صدای داد یه نفر اومد.انگار درگیر شدن. با صدای آقا رحمت، حس کردم اشتباه دارم میشنوم.

آقا رحمت: ببخشید دخترم ولی مجبورم!
از همه توقع داشتم توی این ماجرا باشن به جز آقا رحمت. هعی:) بعد از اون صدای دوتا مرد اومد انگار داشتن باهم حرف میزدن.
± توی کیفش هیچی نبود. باید بریم از عمان خارج شیم. عجب تیکه ایه این دختره. کاش بعد از این ماجرا رئیس ملیکارو بده به من.
&لعنتی خیلی مُشتاش قویه. داغون شدم.
±همینه که جذاب ترش میکنه.
&بله رئیس. نه فقط بی هوشش کردیم. کدوم ویلا؟ خب اونجا خیلی ویلا هست. اونی که 9 طبقه هست. بله چشم.

غلط میکنن دست به رفیق من بزنن. چهههه بیشعور و بی شخصیت. علیرضا دستاشو مشت کرده بود.
فکش منقبض شده بود. یعنی آماده بود که طرفو گیر بیاره و بزنتش.معلوم بود مثل من عصبیه. زهرا و سرهنگ هم اخم کردن. تنها کسی که بیخیال بود، کسی نیست جز مانیا! راستی مگه نباید بین منو مانیا یکیو انتخاب میکردن؟!

بعد از این مکالمه دیگه هیچ صدای خاصی نبود. تا اینجا چند تا چیز رو متوجه شدیم. اینکه خارج از عمان هستن، ویلای 9 طبقه، آقا رحمت هم با اوناست. دوباره رفتم پای سیستم. اون منطقه ای که ملیکارو نشون میداد رو ثبت کردم. اینجوری اگه ایرپاد ملیکا قطع میشد، بازم برای ما میزد که کجا بوده. (دقت کنید "بوده".یعنی اگه ملیکا جا به جا بشه هم بازم اون منطقه قبلی رو نشون میده)

زهرا: از ایرپاد ملیکا یه صداهایی میاد.
صدای سیستم رو بردم بالا.
ملیکا: اگه راست میگیییی دستامو باز کن تا بگمت کثافت. بالاخره پیدام میکنن. حتی اگه این اتاق دوربین نداشته باشه.
از اینجا به بعد انگار داشت باخودش حرف میزد.
ملیکا: لعنت. دستم له شد. چقدر یه آدم میتونه پست باشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
چقدررر بگمممممم لایک کن و کامنت بزار😂
اذیتم نکنین خب:)
اگه خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بزارید. اگه واقعا این داستان ارزشش داره به دوستاتون معرفیش کنید❤
مرسی از حمایتاتون^—^
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now