(علیرضا)
سریع ماشینو پارک کردم. به سرعت وارد بیمارستان شدم. از پذیرش اتاق مهرشادو پرسیدم. اصلا به لحن لوسانش توجهی نکردم. فقط دنبال اتاق ۱۱۷ بودم.وقتی به اتاقش رسیدم، فرشادو دیدم که روی صندلی نشسته و دو نفر دارن با پلیس حرف میزنن.
علیرضا: فرشاد چی شده؟
فرشاد : این دونفر مهرشادو دیدن و اوردنش بیمارستان.برو از خودشون بپرس تا ماجرا رو برات تعریف کنن.به سمتشون رفتم.
علیرضا: سلام من علیرضا دوست مهرشادم. میشه بگید چی شده؟
یکی از اون پسرا: آقا ما از طرفدارای مهرشاد هستیم. دیدیم که مهرشاد با یه حال بدی داشت توی پیاده رو قدم میزد. یهو یه ماشینی که پلاک نداشت با سرعت خیلی زیاد وارد پیاده رو شد و زد به مهرشاد. خیلی معلوم بود عمدیه. مهرشاد که افتاد یه نامه انداختن کنارش. ماهم تا اونا رفتن زنگ زدیم اورژانس. اون نامه هم این بود.نامه رو از دستش گرفتم و بازش کردم.
نامه : خیلی وقت بود که پیام نداده بودم. فکر کردی میتونی هر غلطی بکنی. زدیم به مهرشاد که ثابت کنم اخطارم جدیه. توی این مدت جای اینکه حواست به حرکاتت باشه، میری دنبال عشق؟ اون عکس رو وارد فضای مجازی کردم که هشدارم رو یاداوری کنم که بازم نفهمیدی. اینا تازه اولشه. ببین چه بلایی سر عزیزات میارم. حواست به خودت باشه و دست از پا خطا نکن.اعصابم به شدت به هم ریخت.چرا نمیاد جلو حرفشو بزنه. بیاد حرف بزنیم. مطمئنم میخواااد زجرم بدههه. اصلا نمیفهمم دقیق چی ازم میخواد؟
از فرشاد حال مهرشادو پرسیدم که گفت یکی از دنده هاش شکسته و یه دستش در رفته. خدایاااا. فقط خودت میتونی کمکم کنی. به فرشاد گفتم برو خونه خودم اینجا وایمیسم. برو استراحت کن. خیلی اصرار کرد ولی با یه زور فرستادمش بره.(ملیکا)
علیرضا دیر کرده بود. دلم شور میزد. زهرا بهم گفته بود که از علیرضا حال مهرشادو بپرسم. ساعت دوازده شب بود ولی هنوز علیرضا نیومده بود.نمیتونستم زنگش بزنم چون گفته بود توی کاراش دخالت نکنم.هی عقلم میگفت به تو ربطی نداره ولی قلبم بیخود بود. قلبم نگران علیرضا بود. بیش از ده بار به آقا فرشاد زنگ زدم ، جواب نمیداد. مهرشاد هم که گوشیش خاموش بود.سحر هم نگران بود. چون به علیرضا که زنگ میزد ، علیرضا تماساشو رد میکرد. زهرا و فاطمه برای اینکه نترسم، تصویری گرفته بودن و حرف میزدیم. آخه از تنهایی خیلی میترسیدم. زدم زیر گریه که اون دوتا سعی داشتن آرومم کنن. طرفای دو و نیم بود که تماس رو قطع کردیم.چون زهرا و فاطمه خوابشون میومد. صبح ساعت پنج یکی کلید انداخت توی در و آروم پیچش داد. یا خدا. وای من الان سکته میکنم. نمیدونستم چیکار کنم. فقط تنها یه راه به ذهنم رسید.
یه ماهیتابه از آشپزخونه برداشتم.
گفتم اگه غریبه بود با همین بکوبونم تو سرش.باید یه جور بزنم نمیره. حوصله دادگاه ندارم. وای ملیکا به چیا فکر میکنیا. خب این میشه دفاع از خود. الان این چرت و پرتیه دارم با خودم میگم.تا در باز شد، قامت علیرضا رو دیدم. بی اختیار دوییدم و پریدم بغلش. توی بغلش شروع کردم بلند بلند گریه کردن.علیرضا بدبخت هنگ کرده بود. انگار دلش سوخت که دستشو پشت کمرم گذاشت و محکم سرمو روی سینش گذاشت. هیچی نمیگفت. به همین سکوت احتیاج داشتم. واقعا لازم داشتم خالی بشم. بعد از یه مدتی به خودم اومدم و از بغلش اومدم بیرون.من دارم چه غلطی میکنم؟ اون روز توی حموم به خاطر بغل کردنم، اخم کردم. الان خودم رفتم بغلش؟دارم دیوونه میشم اگه خدا بخواد.
سرمو پایین انداختم. با یه ببخشید رفتم دستشویی. دست و صورتم رو شستم. صد بار خداروشکر کردم که اتفاقی براش نیوفتاده. رفتم بیرون دیدم که سرشو روی میز غذاخوری گذاشته.
ملیکا: علیرضا آقا مهرشاد خوبه؟ آخه زهرا ازم خواست که حالشو بپرسم.
سرشو اورد بالا. چشماش از بی خوابی قرمز شده بود.
علیرضا: تصادف کرده. یکی زده بهش. اونممم از عمد. فقط به خاطر اینکه بهم اخطار بده. همش تقصیر منه.
خیلی سخت بود براش. حالا نوبت من بود که آرومش کنم. نمیدونستم چیکار کنم.رفتم جلوتر و دستمو روی کمرش به حرکت در اوردم. یهو بلند شد و دستاشو گذاشت دو طرف صورتم. با تعجب نگاش میکردم که که لباشو روی لبام گذاشت. انگار تشنه ای که به آب رسیده، محکم لبامو میمکید. اول لب بالاییم رو بین لباش گرفت و مکید. بعد پایینی .توی شک بودم نمیتونستم حتی حرکت کنم چه برسه به همراهی. با چشم های باز به چشم بسته ی علیرضا نگاه میکردم. بعد از چند دقیقه به خودش اومد.
دید حرکت نمیکنم. دست یخم رو گرفت و نشوند روی صندلی. حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. یه لیوان آب پر کرد و یه قند انداخت توش و حلش کرد.
علیرضا: ببخشیدد. نفس بکش حداقل. اصلااا دست خودم نبود. تورو خدا یه چیزی بگووووو. غلط کردم. ملیکاااااااااااااااا.ملیکا: خوبم. میشه برم بخوابم؟
با چشمای نگران نگام میکرد. سرشو به معنی آره تکون داد. پاشدم رفتم توی اتاق. حالا از شک اومده بودم بیرون. علیرضاااا منو بوسید. وای خداااااای من. چراااا معذرت خواهی میکنی پادشاه قلبم. وای وای. از ذوق با سر رفتم توی بالشت و از ته دل جیغ زدم. واییی منو این همه خوشبختی محاله، محالههههه. با اینکه شاید از روی عشق نبوده باشه ولی برای من خیلی شیرین بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلااااااممممم عشقولیا!
حال کردین با اولین کیس؟😎خب خیلی صحبت نمیکنم بریم برای پارت بعدی😉
خیلی دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...