part 46

24 3 0
                                    

(ملیکا)
صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. امروز باید تمرین میکردیم که برای شب آماده باشیم. از تخت اومدم پایین و نگاهی به علیرضا انداختم. خواب خواب بود. مگه پسرا هم تمرین ندارن؟ به من چه اصلا. خودش بیدار میشه. لباس ورزشیمو پوشیدم و راه افتادم سمت باشگاه. اولین نفر بود که رسیدم. صدای مربیمون رو شنیدم پشت ستون قایم شدم. میخواستم بترسونمش. رفت تو سالن.

خواستم از پشت ستون بیام بیرون ولی با چیزی که دیدم وایسادم. زهره یه پلاستیک از کیفش در اورد. این که همون مواد مخدره هست که قبلا دیدم. عکس چشم هم روش بود. چهار تا بطری آب در اورد و پودر رو توی بطری ریخت. دراشونو بست و یکی یکی هم زد.
فاطمه: باورم نمیشه مربیمون هم میخواد بکشتمون.
ملیکا: مرض فاطمه سکته کردم. منم باورم نمیشه. ایزابل چی بهش گفته که حاضر شده این کارو انجام بده.
زهرا: چه آدم پستی. امروز هیچ کس آب نمیخوره.
مانیا: اصلا چرا به خورد خودش ندیم؟



مربی: دخترا چرا وایسادین؟ چرا نمیاین تو؟
ما که هممون جمع شده بودیم پشت ستون و داشتیم پچ پچ میکردیم، یکی یکی راه افتادیم رفتیم تو. بعد از تمرین ها (چه تمرینی آخه. همش عصبی و تو فکر بودیم)، قرار شد برای رفع تشنگی بریم بستنی بخوریم. هر چی مربی اصرار کرد که این آب رو بخوریم ما قبول نکردیم. دید که ما به حرفش گوش نمیدیم عصبانی شد. ما چهارتا سریع از باشگاه زدیم بیرون.


(علیرضا)
وقتی بیدار شدم دیدم ملیکا نیستش. کجا رفته بود مگه؟ نگاه به ساعت انداختم. اوه شت! امروز تمرین داشتیم. چند تماس از دست رفته از فرشاد داشتم. دیگه الان دیر بود اگه میخواستم برم باشگاه. حالا که خونه هستم دلم میخواست من ناهار درست کنم. بعد از اماده شدن غذا، زیر گازو کم کردم تا ملیکا میاد گرم بمونه. رفتم تو اتاق و جعبه ای که ایزابل فرستاده بود رو باز کردم. یه کت و شلوار مشکی شیک با کراواتش. کفش مشکی. یعنی قرار بود امشب اینارو بپوشم؟یعنی الان سحر تو اون خونست؟ همش تقصیر منه اگه بلایی سر سحر بیاد. امشب هر جور شده باید سحرو پیدا کنیم.


رفتم حموم و یه دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون از ترس نزدیک بود سکته کنم. ملیکا روی تخت دراز کشیده بود. موهاشم رو صورتش ریخته بود. انگار این فیلمای ترسناکا.
علیرضا: میشه بری بیرون من لباس بپوشم.
ملیکا: جون تو حسش نیست. چشمام میبندم تو بپوش.
چشماشو با دستش گرفت. لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون. میزو چیدم و ملیکا رو صدا زدم. اومد و نشست. هی با غذاش بازی میکرد. همش تو فکر بود.
علیرضا: چیزی شده؟
ملیکا: باورم نمیشه مربیمون یکی از همونا باشه. این همه تمرین بهمون یاد داد. امروز میخواست مارو بکشه. توی چهار تا بطری از اون پودرایی که عکسش دیدیم ریخت. هر چی اصرار کرد نخوردیم.
علیرضا: به هیچ کس نباید اعتماد کنیم. همه ممکنه دشمنمون بشن.



غذا که خوردیم. ملیکا ظرفارو شست. منم روی تخت خوابیدم و به چند تا دایرکت جواب دادم. ملیکا رفت حموم . یه ساعت شد ملیکا نیومد بیرون. در زدم.
ملیکا: بله؟
علیرضا :زنده ای؟
ملیکا: فعلا که زندم.
علیرضا: پاشو بیا بیرون خیلی وقته تو حمومی. غش میکنی.
ملیکا: چشماتو ببند دارم میام لباس بپوشم.
دوباره روی تخت خوابیدم و پتو رو روی سرم دادم. انگار شیطونه رفته بود تو جلدم که یواش گوشه ی پتو رو کنار زدم. شلوار پاش بود. داشت پیرهنشو میپوشید که سوتین مشکیش معلوم بود. من روی مشکی حساس بودم. دست خودم نبود. مشکی روی تن سفید خیلی تحریک کنندست. سعی کردم دیگه نگاش نکنم.



ملیکا: الان خفه میشیا. بیا بیرون کارم تموم شد.
از زیر پتو اومدم بیرون. با همون موهای خییس اومد روی تخت.
علیرضا: موهاتو خشک کن سرما میخوری.
ملیکا: امروز خیلی بهم گیر میدیا. ولم کن. خستمه. میخوام بخوابم.
علیرضا: نمیشه پاشو دیگه. اصلا بیار خودم خشک میکنم.
ملیکا: واییییییی تو از مامانم بدتری. بیا خشک کن تا بکپم.
با حالت عصبانیت روی صندلی نشست. چقدر موقع عصبانیت بامزه میشد. با خونسردی تمام موهاشو سِشوار کشیدم. هر از گاهی هی چرت میزد و سرش میفتاد. یه بار نزدیک بود موهاشو بِکَنم. با یه بدبختی، تمام شد. ماشاءالله چقدر موهاش زیاده. ملیکا سرشو به صندلی تکیه داده بود و خوابیده بود. رفتم بغلش کردم و گذاشتمش روی تخت. با استشمام بوی موهاش ، منم خوابیدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
حالتون چطوره خوشگلا؟!
اگه این پارت رو دوست داشتین حتما لایک کنید و کامنت بزارید.❤
اگه عشق محجبه ی من رو خیلی دوست دارید، با دوستاتون به اشتراک بزارید.💚
مرسی از حمایتاتون. دوستتون دارم آتیشا🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now