part 98

22 4 6
                                    

(علیرضا)
ترانه چرا نمیمرد؟ تا حالا آرزوی مرگ برای کسی،نکرده بودم. دیگه از جون ملیکا چی میخواست؟ هم جسمی هم روحی داغونش کرد. اگه میخواست داشته باشتش، اینقدر بلا سرش نمیاورد. عشقش مسخرست. عشق زوری نیستتتتتتت. عشق باید قلبی و دو طرفه باشه. عشق دو طرفه ی مارو خراببببب کرد که ملیکا عاشقش بشه؟ واقعا فکر هم میکنه؟

به دست بسته شدم نگاه کردم.ملیکا با خضونت تمام دستمو بسته بود. وقتی داشت به دستم رسیدگی میکرد اصلا توی باغ نبود. هر چی میگذره، احساس میکنم این دختر(ملیکا) یه چیزایییی حس میکنه. یه چیزایی رو داره میفهمه. نمیدونم خوشحال باشم یا هنوز زوده؟ پس به خاطر ترانه بود که سرهنگ گفت مواظبش باشم. این بار باید قضیه رو تموم میکردم. بس بود دوری از ملیکا. این دفعه میخواستم واقعی به دستش بیارم. ساعت چهار صبح بود. فقط دو ساعت وقت داشتم بخوابم. پس یه دوش سرسری گرفتم و بدون لباس و فقط با یه شرت، روی تخت خوابیدم.


(فاطمه)
با صدای فرشاد، از خواب بیدار شدم. داشت داد و بیداد میکرد. چه خبر بود مگه؟
فرشاد: یعنی چی علیرضاااااااا؟ تازه سه روزه اومدیم اصفهان. نمیخوام فاطمهههههه درگیرر این چیزا بشه. همون ماموریت کافی بود...... نه علیرضا.....وقتی از این ماجرا دور باشیم، اتفاقی نمیوفته. باشه. گفتم باشه دیگه
فاطمه: چی شده فرشادم؟

فرشاد: سلام صبحت بخیر. ببین نمیخوام درگیر قضیه بشی ولی ممکنه خودتم توی خطر باشی. مثل اینکه سر و کله ی ترانه پیدا شده. واقعا نمیفهمم زنیکه چه فکری با خودش کرده. چه فکری کرده اینجوری دل ملیکارو بدست میارههه. بخدا مردم اسکولن.

فاطمه: فرشاد باید بریم شیراز. دوستام بهم احتیاج دارن. مخصوصا ملیکا. تو میدونی شرایطش چجوریه. پس باید کمکش کنیم. اون کمک کرد تا بهت برسم. منم نمیخوام کوتاهی کنم.
فرشاد انگار که یه حقیقت محض بود حرفم، به نشونه ی تایید سرشو تکون داد. رفتم دستشویی و کارامو کردم. بعدش رفتم آشپزخونه. نگاه ساعت که ببینم ناهار درست کنم یا صبحونه.

با دیدن ساعت چشام شد قد یه توپ. ساعت چهار بود. چقدر خوابیده بودم. چون عجله داشتم، تصمیم گرفتم، ماکارونی درست کنم.باید سریع میرفتیم شیراز. فرشاد از اتاق چمدون اورد. یه چن تا لباس برای من و یه چن تایی برای خودش توی چمدون گذاشت. منم غذا که آماده شد توی ظرف پلاستیکی ریختم. گذاشتم تا یکم سرد بشه. بعد از اون لباس پوشیدم و غذا رو برداشتم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه یه قاشق خودم میخوردم و یه قاشق میدادم به فرشاد.


(ملیکا)
تا صبح خوابم نبرد. فکرای مختلف به سرم میومد. هر چی خاطره هارو کنار هم میزاشتم با عقل جور در نمیومد. وقتی یاد کارای ترانه میوفتم، لرز میکنه بدنم. خیلی مزخرف بودن اون روزا. نمیزاشتم دوباره افسردگیم برگرده. به زور یه سال تونستم باهاش کنار بیام. دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم. از اتاق بیرون رفتم. دیدم بابام داره نماز میخونه.

بعد از تموم شدن نمازش، رفتم پیشش. به این
بی خوابی هام عادت داشت. میدونست بعضی موقع ها نمیتونم بخوابم. دستشو برام باز کرد و منم از خدا خواسته رفتم توی بغلش. بغضم شکست. توی بغلش با صدای اروم گریه کردم. بابام دستشو روی موهام میکشید.میتونستم قسم بخورم که بهترین آغوش دنیاست. ( اشکککککک در چشمانم حلقه زد. رابطه پدر و دختری به این کیوتی دیده بودین. بچه ها واقعا آغوش باباها خیلی خوبه)

هیچی نگفت و اجازه داد گریه کنم. ممنونش بودم که ازم سوال نپرسید. بوسه ای روی پیشونیم گذاشت.
بابا: دخترِ بابا. ناراحت نباش. همه چی درست میشه. مطمئنم تو میتونی. ملیکای من اینقدر محکمههههه که هیچ بادی نمیتونه بلرزونتش. من بهت ایمان دارم عزیز دل بابا.
ملیکا: ناامیدت نمیکنم. قول میدم. مرسی باباییی.

خندیدم که با خنده ی من، بابام هم خندید.
مامان: چشمم روشن. پدر دختری صبحی الکی میخندن. چیز خنده دار هست به ماهم بگید بخندیم. صبر کن ببینم ملیکا گریعههههه کردی؟ هَمِسترررر گریه نکن دخمل مامان. درست میشه و ما کنارتیم.
از این حمایتشون دلم گرم شد. خدایا شکرت که همچین خانواده ای دارم.
مامان: چشات قرمز شده برو بخواب. بیدارت میکنم.
ملیکا: مامان ساعت شیش باید برم پس دیگه نیم ساعت نمیشه بخوابی.

مامان: راستی زهرا چطوره؟
ملیکا: به مامانش که پیام دادم گفت بیهوشه.
مامان: امروز یه سر میرم بیمارستان.
ملیکا: راستی امروز باید برم مراسم. ماموریتم از همین حالا شروع میشه. برام دعا کن مامان.
مامان: خیلی به خودت سخت نگیریا. آرامش داشته باش.دُعات یادت نره گردنت بندازیا. (دعا شاید بعضیا ندونن ولی چند تا سوره یا آیه رو چاپ میکنن میزارن توی یه کیف مربع مانندی. کیفه خیلی بزرگ نیست. بعد میگن بندازی گردنت از بلاها دوری)
ملیکا: چشم.
رفتم دستشویی و کارامو کردم. محل فکر کردن، دقیقا دستشوییه. داشتم به همه چی فکر میکردم و یه نقشه میریختم. یه چیزایی به ذهنم رسیده بود. باید به گروه میگفتم. شاید اونا هم با یه چیزایی پازل رو تکمیل میکردن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
خوبین؟ چطورین؟
روزززز بارونیتون بخیرررر☔
خیلی سعی میکنم به موقع بزارم.😍
انگار نتم خیلی دوستتون داره که گذاشت به موقع آپلود کنم.😂
مرسی بابت حمایتاتون.😍
ووت و کامنت بزارید. مرسی قشنگا😍
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now