part 67

25 4 0
                                    

(زهرا)
سریع زنگ به سرهنگ زدم. با اینکه در حقم خیلییییییی ظلم کرده بود ولی بازم نگرانش بودم.
زهرا: سلام ببخشید مزاحم شدم. سحر به سلامت سوار ماشین شد. مهرشاد تیر خورده کجا باید ببرمش؟
سرهنگ: آدرسو برات میفرستم. به محمد هم میگم بره اونجا منتظرتون باشه.
بعد از قطع کردن گوشی، سریع آدرس یه بیمارستان برام فرستاد. وارد Map (نقشه) گوشیم شدم. با سرعتی حرکت میکردم که هر لحظه ممکن بود تصادف کنم.

سحر ازم میخواست آروم باشم و یواش تر برم ولی مهرشاد حالش خوب نبود. عرق کرده بود و از درد ناله میکرد. خونریزی هم داشت. اگه دیر میرسیدم از دستش میدادم. بعد از رسیدن به بیمارستان، ماشینو توی پارکینگ پارک کردم. سحر با دیدن محمد، سریع از ماشین پیاده شد و به سمتش رفت. محمد اولش با ناباوری به سحر خیره شده بود. بعد از یه مدت بغلش کرد. اینقدر خوشحال شده بود که گریه میکرد. بیخیال اونا شدم.


مهرشاد رو با بدبختی به در بیمارستان رسوندم. رفتم تو بیمارستان و از پرستارا و دکترا کمک خواستم.
زهرا: توروخدااا کمک کنید. تیر خوردهههه.
دکترا و پرستارا با تخت سریع اومدن. مهرشاد رو روی برانکارد خوابوندن. سریع بردنش توی یه اتاق. بهش دستگاه اکسیژن وصل کردن. دکتر بعد از معاینه کردن گفت: وضعیت خطریههه. باید حتما عمل بشه. اتاق عمل اورژانسی رو آماده کنین. خانوم شما لطفا بیرون باشید.
ناچار از اتاق بیرون رفتم. روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. بعد از چند دقیقه مهرشادو به اتاق عمل بردن. سحر و محمد اومدن.
محمد: کجا بردنش؟
زهرا: بردنش اتاق عمل.
پرستار: همراه آقا مهرشاد کیه؟
محمد: من شوهر خواهر دوستشون هستم.

پرستار: ببینید باید رک بهتون بگم. تیر به کلیه زده شده. ما مجبوریم کلیه رو برداریم. احتمال زنده موندنشون پنجاه پنجاه هست. اگه خیلی خونریزی نکنن زنده میمونن ولی اگه خدای نکرده خونریزیشون شدید بشه، کاری از دست ما بر نمیاد. بعد از عمل اگه موفقیت آمیز بود، باید دنبال یه کلیه باشیم. چون اون یکی کلیشون در اثر مصرف الکل ،خیلی دوامی برای کل بدن نداره. شما بیاید امضا کنید و هزینه رو پرداخت کنید.



حالا کلیه از کجا میاوردیم؟ خدایا دارم دیوونه میشم. من هنوزم دوستش داشتم. درسته بخشیدنش سخته ولی دلم نمیخواد آسیبی ببینه.خیلی وقت بود دیگه الکل نمیخورد. شاید اینم یه دروغ دیگه بود. همون موقع گوشیم زنگ خورد.
زهرا : جانم سرهنگ.
سرهنگ: به کمکت احتیاج داریم. میتونی بیای؟ ببین ممکنه ایزابل یا هر کدومشون بخوان فرار کنن. تو یکم جلو تر وایسا که اگه فرار کردن بگیرنشون. راستی مهرشاد چطوره؟
زهرا: چشم. الان خودمو میرسونم. بردنش اتاق عمل و تیر به کلیه خورده. احتمال زنده بودنش پنجاه پنجاهه.
سرهنگ : درست میشه نگران نباش. توکل به خدا.


اینکه یه آدم محکم و قوی مثل سرهنگ داشتیم خیلی خوب بود. مثل یه کوهی بود که میشد بهش تکیه کرد. حتی جوری بود که ما دیگه ترسی از شکست نداشتیم. سوار ماشین شدم و رفتم اون مکانی که قرار بود عقد برگزار بشه. ایرپادم روشن شد.
سرهنگ: زهرا ایزابل داره فرار میکنه.
زهرا: نگران نباشین رسیدم.
یکم گاز دادم و جلو رفتم. از ماشین پیاده شدم. از درختا رد شدم. فکر کنم هنوز نرسیده بودن. به فاطمه گفتم مستقیم بیاد و کار کنه که ایزابل مسیرشو عوض نکنه. از دور دیدم دارن میان. کمی نزدیک اومدن. ایزابل با دیدن من وایساد. منم سریع دستبندمو در اوردم. اومدم بهش دستبند بزنم که چاقویی در اورد و توی پهلوم فرو کرد. اولش به خاطر شوکی که داشتم هیچ دردی حس نکردم. تا از شوک در اومدم دردش زیاد شد.

فاطمه معلوم بود هول شده و نمیدونه چیکار کنه. صدای اطراف رو دیگه نمیشنیدم. بعد یه مدتی سرهنگ یه سیلی به صورتم زد تا از اون شوک در بیام.
سرهنگ: نباید بخوابی زهرا. صدامو میشنوی؟ نباید بخوابی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
مرسی از حمایتتاتون. واقعا امیدوارم این حمایتارو جبران کنم.
اگه نظری دارید، پیشنهادی دارید، حتما برام کامنت بزارید. اولین داستانمه و شاید خیلی اشکال داشته باشه. به بزرگواری خودتون ببخشید.❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now