اول از همه به توضیح بدم که این پارت، آخرش اسمات داره عزیزان. اگه دوست ندارید، میتونید اون تیکه رو نخونید و منتظر پارت بعدی باشید.😉
(علیرضا)
هاج و واج بهشون نگاه میکردم. همشون شروع کردن به دست زدن.
فرشاد: بهترین ویدیو یوتیوب همین میشه.
فاطمه: هورااااااااا.
علیرضا: میشه بگین اینجا چه خبره؟
ملیکا: امروز چندمه؟
علیرضا: خب ۲۸ آبان. الان چه ربطی داشت؟
ملیکا: امروز روزیه که تو بهم اعتراف کردی. حالا نوبت منه. امروز قراره روزی باشه که دوتا عاشق دلاشونو با برگای این درختا به هم گره بزنن. غم و گذشته رو توی دریا بندازن تا به فراموشی بره و یه زندگی جدید شروع کنن.تاحالا اینقدر هیجان نداشتم. اصلا فکرشو نمیکردم که ملیکا تونسته منو قبول کنه و بخواد بهم اعتراف کنه. با ذوق بهش نگاه کردم. قربون اون صورت خندونش برم که همیشه منو سوپرایز میکنه. ایننننن دختررررر همه چیش باحاله.
تاحالا اینقدر زندگیم باحال و هیجانی نشده بود. از وقتی ملیکا اومد، زندگیم عالی شده بود. حالا اعتراف میخواست. چرا که نه. من که قلبم گیر ملیکا خانم بود. پس اعتراف کردن مشکلی نداشت.
(ملیکا)
حالا که بهش فکر میکنم، بازیگر خوبی میشدماا. شبی که خونه ی فرشاد اینا بودیم، زهرا و فاطمه قضیه رو بهم گفتن. از اینکه این سفر برای این بود که مارو به هم برسونن. خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم. وقتی داد زدنشو جلوی دریا شنیدم، با خودم گفتم بسه این همه دوری. بسه این همه زجر. وقتی دوتامون عاشقیم چرا که نه.لحظه ای که گوشیمو دست گرفتم، اول لوکیشن برای فاطمه فرستادم. بعدش زنگ زدم که علیرضا شک نکنه. خداروشکر که فهمیدن باید چیکار کنن. همراه با دوربین و اینا اومدن. تصمیم گرفتم بهش بگم که چیا توی دلمه.
واقعا گریم گرفته بود و این تونسته بود توی نقشی که داشتم بازی میکردم اثر داشته باشه. منتظر اعترافش بودم که اعتراف کرد. چه حس شیرینی بود وقتی توی بغلش بهم اعتراف کرد.(هعییییی میدونم یه مشت سینگل اینجا دارن داستانمو میخونن. چه کنم دیگه 😂😂)
با چشای مشتاق نگاهم کرد. حالا نوبت اعتراف من بود.
ملیکا: آقااااای به اصطلاح محترممممم. جناب آقای عزازیل. میتونم قلبتون رو فتح کنم و بشم ملکه ی قلبتون؟ خداوکیلی این چه متنیه که تو بهم یاد دادی زهرا. اصلا خوشم نیومد.
علیرضا خندید و منم خندیدم. واقعا چجوری میتونن همچین جمله هایی بگن؟ملیکا: بزار به روش خودم بگم. یا باهام ازدواج میکنی و هر روز عاشق تر میشی یا همینجا توی دریا غرقت میکنم. انتخاب با خودته گلم. هر جور میلته.
علیرضا: خانم خادمی میدونستی حتی اعتراف کردنتم باهمه فرق داره؟ حالا لازم به این همه خشونت نیستااااااا.دستاشو باز کرد که بیاد بغلم کنه. با سرعت زیاد از بین درختا به سمت دریا رفتم. علیرضا تند تر میدویید منم سعی میکردم تند تر بدویم. بالاخره بهم رسید.
ملیکا: وایسا..... نمیتونی.... بغ...بغلم کنی. نامحرمی.
علیرضا: ملیکا کوتاه بیا. ما همدیگرو دوست داریم. این خودش...
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...