part 22

23 3 6
                                    

(فاطمه)
داشتم با یه پسری کالاف دیوتی بازی میکردم. خیلی پسره رو مخ بود. اصلا ازش خوشم نیومد.اصلا بازی بلد نبود.لعنتی. به محض اینکه بازی تموم شد، پیامی از طرف سرهنگ توی گروه اومده بود. پیام رو باز کردم و خوندمش.
سرهنگ محمدی: سلام دوستان . فردا راس ساعت 9 همگی میاین خونه ی فرشاد. اونجا بهتون میگم که قضیه چیه.
تعجب کردم آخه این موقع شب چه اتفاقی افتاده که سرهنگ خواسته فردا بریم خونه ی فرشاد! یعنی خبر خوبی داره؟

توی این چند روز زهرا رو زیر نظر داشتم. میدیدم که کم کم داره از مهرشاد خوشش میاد. تا استوری میزاره اولیین نفر نگاه میکنه. دلم میخواست اینا یه جوری به هم برسن. واقعا زوج خوبی میشدن ولی با گندی که زهرا خانم زد حالا حالاها فکر نکنم بشه.

همینجور داشتم فکر میکردم که یه چیزی به ذهنم رسید. میتونم کاری کنم که این دوتا به هم بیشتر نزدیک بشن. بیشتر همو بشناسن. شاید عاشق هم شدن و به هم رسیدن. فوقش میشه یه تیری توی تاریکی!
تنهایی نمیتونستم انجامش بدم. باید یکی هم باشه که کمکم کنه. باید یکی از پسرا باشه که مهرشاد رو به طرف زهرا هل بده. علیرضا که بنده خدا مشکل توی زندگیش زیاده و فکر نکنم اصلا قبول کنه.فقط تنها کسی که میمونه فرشاده. وای حالا چجور بهش بگم؟ حتما با خودش میگه دختره چقدر بیکاره که میخواد اینکارو کنه. اصلا درک. من هر کاری برای رفیقم انجام میدم. توی گروه شمارشو پیدا کردمو رفتم پی ویش.
فاطمه: سلام . ببخشید این موقع مزاحمتون شدم. راستش فکر میکنم که زهرا یه حسایی نسبت به آقا مهرشاد داره. آقا مهرشاد هم که عاشق زهراست. نظرتون چیه که نقشه ای بریزیم اینارو به هم برسونیم؟
نتش خاموش بود. یه تیک بیشتر نخورد. رفتم آشپزخونه غذا درست کنم. زهرا هم رفت تنقلات بخره معلوممممم نیست کجاست که نمیادش. یهو گوشیم زنگ خورد.

فاطمه: الو؟
فرشاد: سلام فاطمه خانم . ببخشید مهمونی هستم نشد توی واتساپ پیامتون بدم . زنگ زدم. من موافقم. به نظرم کار خیلی خوبیه. من یه نقشه ای دارم. رفتم خونه توی واتساپ بهتون میگم.
فاطمه : خیلی ممنون آقا فرشاد. باشه حتما. بهتون خوش بگذره . خدانگهدار.
ایول! از این بهتر نمیشه .فقط باید بیینم فرشاد،چی تو مخش میگذره.




(زهرا)
لباسامو پوشیدم. رفتم یکم تنقلات برای خودمون بگیرم.داشتم فکر میکردم که سرهنگ فردا چیکارمون داره؟ نکنه بخواد تمرینارو سخت تر کنه؟ وای اصلا جون ندارم. وارد سوپرمارکت نزدیک هتل شدم. یه سبد برداشتمو راه افتادم. یهو صدای آشنایی شنیدم. اینجااااا چیکار میکرد؟

رفتم نزدیک تر از تعجب چشام قد یه کاسه شده بود. مهرشاد با اون دست گچ گرفتش با یه دختر اومده بود سوپرمارکت. دختره هم لباس باز صورتی با لبای قرمز. موهای فر مشکی. در کل زیبایی خودشو داشت. دستشو دور بازوی مهرشاد حلقه کرده بود.هه این بود اون همه علاقه. علاقه ای که مهرشاد ازش حرف میزد اینه؟
نمیدونمممم چرا من حرصی شدم. چرا دلم میخواست برم موهای دخترو رو بکشم. من که گفته بودم علاقه ای به مهرشاد ندارم پس چم شده بود؟

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now