part 85

21 4 6
                                    

(علیرضا)
بعد از تموم شدن تلفن مهرشاد، اومدم خونه. توی راه اومدن کلی فکر کردم.حس کردم مهرشاد درست میگه. با این دختره یه چند مدت حرف میزدم و تهش میگفتم نشد. البته باید حتما تاکید کنم که این مدت وابسته نشه.یعنی به خاطر این دختره باید میرفتم ایران؟ ای بابا.

بعد این تصمیمی که گرفتم، به فرشاد و مهرشاد پیام دادم و قضیه رو گفتم. فردا عقد فرشاد و فاطمه بود. به احتمال زیاد آخرای مراسم میرسیدم ولی فرشاد خوشحال بود از این که میام. گوشیو برداشتم تا به مامانم هم خبر بدم.

مامان: سلام علیرضا. خوبی؟ جانم مادر.
علیرضا: سلام. میخواستم بگم که من میخوام باهاش اشنا بشم ولی مامانم اگه خوشم نیومد باید طرفدارم باشیا. خیلیم بهش امیدواری نده. به احترام تو دارم این کارو میکنم. فردا قراره اول برم شیراز عقد فرشاد و فاطمه، بعد میام شاهین شهر.

مامان: مرسی پسرررررم. اوک. من قول میدم که دخالت نکنم. ماهم فردا میریم شیراز. اتفاقا پارمیدا اینا هم میان. خیلی خوشحالم کردی. برو استراحت کن. شبت بخیر.
علیرضا: شبت بخیر.
لباسام رو در اوردمو رفتم روی تخت خوابیدم.

خواستم بخوابم که یاد عصری افتادم.اون بچه کی بود؟ یعنی اینقدر سریع ازدواج کرد و بچه دار شد؟ چرا مهرشاد خبر نداشت؟ یعنی برای اینکه من نفهمم به مهرشاد هم نگفتن؟ از فکر اینکه ملیکا یکی دیگه رو دوست داره و ازش بچه داره، دلم گرفت. درسته فراموشش کرده بودم ولی بازم حس داشتم بهش. عشق الکی که نیست. کشک که نیست. برای اولین بار همچین عشقی پیدا کردم. ملیکا هیچ وقت از قلبم بیرون نمیره. فقط من سعی کردم کمرنگش کنم.اونم تلاشی که فایده نداره!

(فرشاد)
علیرضا یه تصمیمی گرفته بود که واقعا نمیدونستم چی بگم. چون جدیدا ملیکا خیلی احساساتش رو بروز نمیداد. حتی فاطمه و زهرا هم خیلی متوجه حالات ملیکا نمیشدن. یه جورایی درونگرا شده بود. البته اینم باید در نظر میگرفتیم که ملیکا یادش نمیاد. علیرضا حق داره دنبال یکی بره. من که از خدامه رفیقم خوشبخت بشه.

فاطمه: به چی فکر میکنی؟
فرشاد: هیچی.
فاطمه سری تکون داد و صدای آهنگ رو زیاد کرد.
*من با تو قلبمو نصف میکنم.....
دورتو پُرِ رز قرمز میکنم...
وقتی عطرتو میزنی تو...
ضربانو تو قلبم حس میکنم....
کسی تو رو از یادم نمیبره....
بی تو خوابم نمیبره.....
دستشو که توی دستم گرفته بودم رو بالا آوردم و بوسیدم. واقعا همدمی بود برام. چه خوبه که فاطمه رو دارم.یه جا وایسادم تا دوتا ساندویچ بگیرم. رفتم دوتا همبر سفارش دادم و توی صف وایسادم تا نوبتم بشه. پس از گرفتن ساندویچا به سمت ماشین رفتم. شروع کردیم خوردن.

وسطاش فاطمه تعریف میکرد از کل روزش. از اون روزی گفت که زهرا و ملیکا، بچه ی مریم رو نگه داشتن. چه بلاهایی که این پسر سر این دوتا نیاورده. دیگه از چشمای فاطمه اشک میومد از بس خندیده بود. منم همراه خنده هاش، میخندیدم.چقدر کنارش آرامش داشتم. اصلا به این میگن زندگی. گوشیش زنگ خورد. چون دستش گیر بود من جواب دادم.
مادر فاطمه: سلام خوبی؟ کجایی؟
فرشاد: سلام مامان. خوبی؟ مرسی. داشتیم ساندویچ میخوردیم.
مادر فاطمه: نوش جان. فرشاد جان، فاطمه رو میاری خونه؟ عموش اینا اومدن.
فرشاد : باشه حتما.
گوشیتو قطع کردم. اومدم گوشیو بدم بهش که نوشابه ای که دستش بود، یهو از دستش ول شد. ریخت روی لباسش. حالا اونم فاطمه که این همه روی تمیزی حساس بود.

سریع گوشیو برداشتم که نوشابه داخلش نره. هی معذرت خواهی میکردم، اونم هی میگفت اشکالی نداره. حالا باید چیکار میکردیم؟ سوییشرتمو در اوردم و روش انداختم. تنها راهی که برام مونده بود، اینکه ببرمش خونه خودم و لباساش عوض کنه.

فرشاد: میریم خونه ی من که یه سری لباسات اونجاست. امشب مهمون دارین. با این لباس نمیتونی بری. میبرمت خونه خودم تا لباسات عوض کنی.
فاطمه: باشه عزیزم. نگران نباش. طوری نشده که. اتفاقه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
های!
خوبین؟
پارت بعدی خیلی آتیشیه.نمیگم چیه تا وقتی آپلودش کردم ببینید.
اینم از یه پارت جذاب دیگه. لایک و کامنت بزارید. به دوستاتون معرفی کنید.❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now