(ملیکا)
اصلا نمیتونستم تحمل کنم که علیرضا کنار ایزابل قدم بر میداره. سعی کردم روی اینکه سحرو پیدا کنم، تمرکز کنم. با این حال اون دوتا هم جلو چشمم بودن. نباید مهم باشه برات ملیکا. الان فقط و فقط به زهرا و سحر فکر کن.حالا باید فاطمه دوربینارو هک کنه. از پله ها بالا رفتیم و یکی از دوربینا رو انتخاب کردیم.چون تمام دوربینا به هم مرتبط بود، یه دونه دوربین برای هک کافی بود.کسی بالا نبود. پس سریع دستامو به عنوان قلاب برای فاطمه گرفتم. اونم پاشو گذاشت رو دستم و رفت بالا. من که نمیدونستم داره چیکار میکنه ولی دستم داشت کنده میشد.
ملیکا: ماشاءالله چقدرررررر سنگینی. کتفم داره از جا در میره.
فاطمه: یکم طاقت بیار تمومه. اینم از این.تموم شد.
بعد اومد پایین. همون موقع یه نگهبان داشت به سمتمون میومد. فاطمه سریع رفت پشت ستون قایم شد. منم پشت گلدون بزرگی که اونجا بود، پناه گرفتم. به خاطر اینکه اونجا خیلی تاریک بود اصلا متوجه ی ما نشد. با فاطمه به سمت پایین رفتیم.گوشیشو بیرون اورد. رفت توی چند تا برنامه. یه مشت رمزی زد. بعد تمام دوربینا نشون داد. اول از همه اون قسمتی که ما وارد سالن بالا شدیم رو حذف کرد.تمام قسمت هایی که خیلی مشکوک بود حذف کرد. رسید به یه قسمتی که علیرضا و ایزابل رو به روی هم وایساده بودن. میخواست حذف کنه که بهش اجازه ندادم. دلم کرم داشت. میخواست ببینه که چه غلطی میکنن.
علیرضا داشت با تلفن حرف میزد. بعد از اینکه تلفنش تموم شد، ایزابل بوسه ای روی لپ علیرضا گذاشت. حالم همینجوریش خراب بود با دیدن این صحنه، خراب تر شد. کرم از خودمه. نباید کنجکاوی میکردم. خب دیدی؟ دلت کباب شد؟ فاطمه رفت که دوربینارو به سیستم سرهنگ وصل کنه.منم همینجور صحنه ی بوسه توی ذهنم تکرار میشد. همین که فاطمه رفت، رضایی جای فاطمه نشست.عالی شد. همینو کم داشتم. مردیکه هیز!
رضایی: خیلی خوشگل شدیا. مثل دفعه اول که اینجا همدیگرو دیدیم.
ملیکا: نکنه مشت علیرضا برات کافی نبود عوضی. میخواستی بهم تجاوز کنی.چجور روت میشه بیای باهام حرف بزنی؟
اومد حرفی بزنه که گوشیم زنگ خورد. سریع بلند شدم و رفتم جای خلوت.
ملیکا: جانم آقا رحمت. چی شده؟
رحمت: سحر خانم اینجاست. میتونی بیای؟ آخه انگاری حالش خوب نیست.
ملیکا : باشه مرسی آقا رحمت. الان خودمو میرسونم.
ایرپادمو لمس کردم و روشنش کردم.
ملیکا: آقا رحمت میگه سحرو پیدا کرده. اگه همگی بخواین برین خونه علیرضا، بهمون مشکوک میشن. پس من میرم خونه.
بعد از تموم شدن حرفم دوباره ایرپاد رو لمس کردم.
نگاهی به علیرضا انداختم. اخم کرده بود و ایزابل سعی داشت اونو شاد کنه. انگشت اشاره وشستش رو دو طرف لب علیرضا گذاشت. اونو وادار کرد که لبخند بزنه. اگه یکم دیگه میموندم اشکام میریخت.پس سریع رفتم بیرون و یه تاکسی گرفتم. سوار شدم و آدرس رو بهش دادم.توی راه اجازه دادم اشکام بریزن. به خونه علیرضا رسیدم.خوب نبود سحر منو با این قیافه ببینه. اشکامو کنار زدم. زنگ درو زدم. آقا رحمت درو برام باز کرد. وارد حیاط که شدم.سحرو دیدم. با دهن و دست و پای بسته روی صندلی نشسته بود.
همین که خواستم برم طرفش دوتا غول اومدن طرفم. با یکیش شروع کردم مبارزه کردن. یکی میزدم یکی میخوردم. داشتم همینجور ضربه میزدم که اون یکی اومد و از پشت گرفتم. پا میزدم بهش ولی تکون نمیخورد. آقا رحمت یه دستمالی جلوی بینی و دهنم گرفت.این آقا رحمت خودمون بود؟ سعی کردم نفس نکشم ولی اکسیژن کم اوردم.مجبور شدم که اون ماده ی بیهوش کننده ی روی دستمال رو استشمام کنم.
رحمت: دخترم منو ببخش. من مجبورم.
بعد از شنیدن این حرف سیاهی مطلق.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
من اومدم با یه پارت دیگه😉
امیدوارم خوب باشین.
اگه از این پارت خوشتون اومد حتما لایک کنید و کامنت بزارید.❤
داریم به پارت های حساس نزدیک میشیم. پس لطفا بهم انرژی بدید😍
دوستتون دارم آتیشااااا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...