(ملیکا)
با صدای داد و بیدادی، چشمامو باز کردم.
علیرضا:خب ایزابل حالا که اومدم. خواهرم رو ول کن.
این که صدای علیرضاست. باید یه کاری میکردم که بفهمه من کجام. چون از شانس گندم، ایرپادم توسط دستای کثیف ترانه خاموش شده بود. با تمام وجودم جیغ زدم و اسم علیرضا رو صدا زدم. بعد از یه مدتی در با شتاب باز شد. ترانه اومد تو.
ترانه: دهنتووووو ببند. اگه صدات در بیاد، تنبیه میشییییی. فهمیددیییی؟بهش اهمیت ندادم. باورم این بود که اگه علیرضا پیدام کنه، دیگه تنبیهی در کار نیست. دوباره جیغ زدم. اینقدر بلند جیغ میزدم که حس کردم حنجرم زخم شد. ترانه سمت کمد رفت و یه چسب اورد. روی دهنم چسب زد.
ترانه: حالیت میکنم. لجباز بودن یه جاهایی به درد نمیخوره.
دوباره سمت کمد رفت و یه قیچی بیرون اورد. میخواست چیکار کنه؟ اومد سمتمو یه لبخند وحشتناکی روی لبهاش جا گرفت.ترانه: موهای خیلی زیبایی داری ولی حیف که دختر خوبی نیستی. اگه باهام راه میومدی این کارو نمیکردم.
اولش برام مبهم بود ولی تا فهمیدم میخواد چیکار کنه، رنگ از رخم پرید.نههههه. من موهامو دوست دارم. تنها بویی که بهم آرامش میداد، بوی موهام بود. نمیتونستم موهامو هم از دست بدم.(شاید بگین خب مو خیلی چیز مهمی نیست ولی بعضی دخترا اینقدر به موهاشون وابسته هستن که کوتاه کردنش براشون عذابه.)موهامو گرفت توی دستش. اشک خیلی وقت بود باهام رفیق شده بود. توی این مدت به اندازه ی خیلی سال ها گریه کردم. دیگه این بغض و اشک مهمون هر روز چشمام شده بود. بعد از چند دقیقه احساس سبکی کردم.
ترانه: چهه موهایی داشتی. موهای کوتاه هم بهت میاد. نگران نباش.
همش از فعل گذشته استفاده میکرد تا منو عذاب بده. همینجوریش داغون بودم. حرفاشم میشد نمک روی زخمام. ازش متنفر بودم. آینه ای اورد و خودمو نگاه کردم. موهام رو افتضاح چیده بود. جوری که کوتاهی موهام تا گوشم میرسید. نگاه سردی بهش انداختم.
ترانه: اینجورییی نگام نکن. فقط ازت خواستم باهام راه بیای. چرا اینقدر رو مخم میری که اینجوری بشه؟ من فقط عاشقتم و میخوام مال من بشی. خواسته ی زیادیه؟!(فاطمه)
چقدر کت و شلوار بهم میومد. خودمو آماده کردم. از اتاق زدم بیرون. نگاهی به فرشاد انداختم. اونم کت و شلوارش پوشیده بود. قراره به عنوان بادیگارد وارد اون ساختمون بشیم. چون شنیده بودیم، ایزابل درخواست بادیگارد کرده.من به قسمتی میرم که دوربینا وجود داره. اونارو با یه فلش هک میکنم و میتونیم ملیکا و سحر رو پیدا کنیم. با یه بدبختی تونستیم به عنوان بادیگارد ثبت بشیم. جایی که قرار بود بیان دنبالمون، ایستاده بودیم.وَن رسید و همه آماده باش به صورت صف وایساده بودن. سوار وَن شدیم. همونجور که میدونستم از عمان خارج شد. نزدیک شب بود که به یه بیابون رسیدیم. همونجا راننده اعلام کرد که باید پیاده بشیم. اشتباه اومدیم انگار.جز چند تا تپه هیچ چیز دیگه ای معلوم نبود. همراه بادیگاردای دیگه، از تپه بالا رفتیم. وقتی تپه رو رد کردیم، تازه ساختمون مشخص شد.
به طرف ساختمون حرکت کردیم. کارت شناساییمونو چک کردن و اجازه دادن وارد بشیم. بعد از وارد شدن به پذیرایی، همه به صف شدیم. یه غولی به عنوان رئیس محافظا اومد و تقسیم بندیمون کرد. بهمون جاهایی که قرار بود وایسیم و کارایی که باید انجام بدیم رو گفت.
من نگهبانیم توی سالنی بود که اتاق ترانه و ایزابل اونجا بود. نباید زیاد توی راه ترانه و ایزابل سبز میشدم. چون به محض دیدنم،میشناختنم و همه چی خراب میشد. نصف شب بود که خیلی از محافظا برای استراحت رفتن. بهترین فرصت بود برای رفتن به اتاق کنترل. به فرشاد یواش اعلام کردم که هوام داشته باشه.
ماسکی زدم که صورتم معلوم نباشه. بسم اللهی تو دلم گفتم. با یه بدبختی، تونستم برم اتاق کنترل. درو باز کردم. هیچکس نبود.اول حالت تعجب گرفتم. چجوریه که توی اتاق کنترل کسی نباشه. حتما رفته دستشویی. سریع فلش رو به کامپیوترشون وصل کردم.
برنامه ی هک رو روی کامپیوتر ریختم و روشنش کردم. به محض اینکه روشنش کردم، در باز شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام!
توی این مدارس با این اوضاع هنوز دارم رمانو ادامه میدم. انرژییییی میخوام.
کامنت بزارید و لایک کنید. منو با این کارا خوشحال کنید❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...